داستانای من و❤مامانیم?(قسمت چهارم)


به قول مامان مهنازم «مادر بودن تو هر شغلی، بالاترین مقامه»

از وقتی بچه بودم این جمله رو ازش می‌شنیدم و منظورشو نمی‌فهمیدم.

یادمه خیلی سال پیش مامانیم گردنش درد گرفته بود و رفته بودیم پیش دکتر. برگشتنی از مطب وقتی توی ماشین نشسته بودیم مامانی رو کرد به بابا و گفت:« آقای دکتر موحدی تو شغلش واقعن به مقام مادری رسیده».

یادمه ذهنم خیلی با این جمله‌ی مامانیم به هم ریخت. با خودم گفتم مگه مردام مامان می‌شن.!؟

خلاصه شب با این فکر تا دیروقت خوابم نبرد. همش تصور می‌کردم دکتر موحدی با اون ریش و سبیل پروفسوری چطوری حامله شده؟ پشت بند اون تصور شیر دادن و اینام اومد. ??‍♀️

فرداش دیگه طاقت نیاوردم و از مامان مهناز پرسیدم:

_مامانی آقاهام حامله میشن؟

مامان مهنازم داشت ظرفارو می‌شست. خنده‌ی نمکی کرد و چال روی لپش معلوم شد:

_ نه قربونت برم

_ پس دکتر موحدی چطوری حامله شده؟

چند لحظه بی حرکت ایستاد و چشم و ابروهاش از هم باز شد و پرسید:

_ کی گفته چنین چیزیو؟

_ شما گفتین

_ من؟ من کِی گفتم؟

_ دیشب به بابا گفتی به مقام مامانی رسیده

مامانی اسکاچو انداخت تو سینکو بلند بلند خندید. حالا چال روی لپش خیلی گود شده بود. فکر کردم حرف بدی زدم. گفت:

_ قربون دختر دقیق و کنجکاوم بشم من. منظورم این بود که به مقام مادری رسیده نه اینکه مامان شده باشه

_ خب چه جوری؟

مامانی سرپا نشست و خودشو هم قد من کرد. عادت داشت هرموقع می‌خواست باهام حرف جدی یا مهمی بزنه خودشو هم قد من کنه. با دست خیسش لپمو کشید و گفت:

_ ببین میدونی یه مادر چرا انقدر مقامش بالاس که خدا می‌گه بهشت زیر پای مادرانه؟

سرمو به نشونه‌ی نه دادم بالا. مامانیم موهای بلند و خوشگلشو که تو این حالت مماس با زمین شده بود، با انگشتاش هول داد پشت گوشش و ادامه داد:

_ چون بدون هیچ توقعی تمام تلاششو می‌کنه تا به مخلوق خدا که بچشه، خیر برسونه. حتا از خودش و علایقش و منفعتش به خاطر اون می‌گذره. حالا هرکس تو هر جایگاهی می‌تونه به چنین درجه‌ای برسه. یه معلم که خارج از وظایف شغلیش و بدون هیچ سود مادی، برای دانش آموزش تلاش و دلسوزی می‌کنه و یا مثلن دکتری که عمده‌ی خواست و هدفش درمان و بهبودی بیمارشه و فارق از سود و منفعت مادی، برای او از هیچ کمکی دریغ نمی‌کنه، به مقام مادری رسیده.


همونموقه یاد مهربونیای مامان مهناز افتادم که نهایت تلاششو می‌کرد برای کمک و خیر رسوندن به این و اون.

یعنی مامان مهنازم واسه همه مامان بود؟

من ساکت و معلق تو افکارم بودم و چشمای خوشگل مامانی مشتاقانه بین اجزای صورتم می‌گشت.

یه چیزی یادم افتاد و این سکوت پر از سؤالو شکستم:

_ یعنی من که توی مدرسه به شاگردای ضعیف کلاس کمک می‌کنم پس به مقام مامانا رسیدم؟

مامان مهناز بغلم کرد و سرمو روی سینه‌ش گذاشت. بوی خوبی می‌داد. خیــــــــــلی خوب.

روی موهامو ناز کرد و گفت:

_ آره نفسم، اتفاقن حس مادری توی تو خیلی قویه و من مطمئننم مقام بالایی داری

ذوق کردم و شروع کردم یکی یکی خاطراتمو مرور کردن.


امیدوارم همــــــه‌ی مردم جامعمون توی همــــــــــه‌ی شغل و منصب‌هاشون، به مقام مادری برسن❤?


تو چی رفیق؟ به این مقــــــام رسیدی؟


?به قلم:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••