رویــــای تلــــخ

"داستان تخیلی"


نُه ساله بودم.

بهترین لحظات زندگی‌ام شب‌ها بود، وقتی در رخت خواب چشمانم رامی‌بستم و رویاهایم را دانه به دانه می‌بافتم.

و بهتر از آن، زمانی بود که رویاهایم را بازی می‌کردم.

شیرین‌ترین رویای نه سالگی‌ام این بود که لباسی پرنسسی تن کنم و با کرشمه در قصر طلایی‌ام قدم بزنم.

بافتن چنین رویایی در خواب آسان بود ولی در بیداری لوازمش را نداشتم و مجبور بودم چادرهای کهنه‌ی بی‌بی را دورتادورم بپیچم و خودم را در لباسی دنباله دار تصور کنم.

قصر طلایی هم اتاق کوچکی بود که در زیرزمین نمورمان قرار داشت. همانجا که آشیانه‌ی جانوران رنگارنگ بود.

از آن دخمه می‌ترسیدم اما چاره‌ای نبود، جای دیگری حق بازی نداشتم. بی‌بی خوشش نمی‌آمد مرا در لباس پرنسسی ببیند.

با لحن تندی می‌گفت: این قیافه عجق وجق چیه واسه خودت درست کردی حنانه؟ خجالت نمیکشی؟ زهرای خاله طاهره قد توعه کلاس گلدوزیشو تموم کرده، الان داره سرویس عروس میدوزه، از حالا براش خواستگار پیدا شده. اونوقت تو هنوز عروسک بازی میکنی و خودتو شکل ارواح میکنی؟

بعد هم طوری نگاهم می‌کرد که انگار جنازه‌ی یک سوسک چندش دیده است.

شبِ قبل خواب دیده بودم لباس پرنسسی یاسی رنگی تن کرده و با کفش‌های پاشنه بلند طلایی میرقصم، زهرای خاله طاهره هم باحسرت نگاهم می‌کند.

روسری‌ام را سر کردم و از پله‌های بلند و شیب دار زیرزمین پایین رفتم. همیشه از پله‌ی پنجم به بعد که به تاریکی پله‌ها می‌رسیدم ضربان قلبم تند می‌شد. چند پله دیگر را هم طی کردم و به عمق تاریکی قدم گذاشتم.

به این قسمت که می‌رسیدم صدای خیلیچ خیلیچِ ریزی میشنیدم. صدایی آرام و رعب آور که هیچ کس جز من قادر به شنیدن آن نبود. در نظرم آن صدا، صدای پای لشکر سوسک‌ها بود. آب دهانم را فرو دادم و دستم را روی دیوار کشیدم تا کلید برق را بیابم. با روشن کردن چراغ، آن صدا هم قطع شد. گویی با ورود روشنایی، سوسک‌ها می‌ترسیدند و با نگرانی در جایشان می‌ایستادند.

حالا خودم را زیر نگاه پرسشگرانه‌ی آنها حس میکردم. فکر کنم از اینکه آرامششان را بر هم زده بودم ناراحت و عصبی شده بودند.

با قدمهایی آرام و محتاطانه به سمت صندوقچه‌‌ای که انتهای اتاقک بود رفتم. نگاهم را معطوف صندوق کرده بودم تا مبادا چشمم به یکی از آن سوسک‌های عصبانی بیفتد. در حالی که دستم می‌لرزید در صندوق را باز کردم. چادرهای کهنه‌ی بی‌بی را از داخل آن برداشتم. با ترس لای آن را باز کردم. هرلحظه منتظر بودم جنبنده‌ای از لابه لای آن بیرون بپرد. اولین چادر را به شکل دامن کلوش دور کمرم پیچیدم. از دیدن دنباله‌ی دامنم ذوق زده خندیدم. چادر بعدی را چون شنلی روی دوشم انداختم و دستانم را از وسط آن بیرون آوردم.

گیره‌ی سرم را باز کردم اما قد موهایم تا شانه بیشتر نمیرسید. دامن مشکی بی‌بی را از صندوقچه بیرون کشیدم و کش کمری آن را دور سرم پیچیدم و ادامه دامن را پشت سرم رها کردم. حالا موهایم تا گودی کمرم میرسید. ذوق زده به دور خودم چرخی زدم و لشکر عصبی سوسک‌ها را فراموش کردم. خودم را یک پرنسس همه چیز تمام می‌دیدم. فقط یک جفت کفش پاشنه بلند کم داشتم.

شروع کردم به رقصیدن، درست مثل صحنه‌ای که در خواب دیده بودم. زهرای خاله طاهره هم گوشه‌ی اتاقک ایستاده بود و با قدی که یک سر و گردن از من بلندتر بود و چشمان میشی‌اش، حسرت زده مرا می‌نگریست.

طعم دهانم شهد دار شده بود.

همینطور که غرق خیالات شیرینم بودم چیزی از سقف افتاد. زبری اش را روی گردنم حس کردم. جیغی کشیدم و آن را روی زمین پرت کردم.

خدای من! یکی از آن سوسکهای عصبانی بود که با چشمان وحشتناکش به من زل زده بود.

دوباره صدای خیریچ خیریچ بلند شد. صدا از سمت بالا می‌آمد. سرم را بلند کردم و سقف را نگاه کردم. لشکر سیاه و خشمگین سوسک‌ها سقف را پر کرده و چشم در چشم من دوخته بودند. مثل اینکه با سر و صداهایم بدجوری عصبی‌شان کرده بودم.

پاهایم خشک شد و بدنم به رعشه افتاد و جیغم در گلو خفه شد. می‌خواستم فرار کنم، جیغ بکشم و بی بی را صدا بزنم، اما قادر نبودم.

ناگهان پاهایم خیس و داغ شدند. بی بی اگر می‌فهمید چادرش را نجس کردم، پوستم را می‌کند.

کف پاهایم کرخت شد. کرختی تا زانوهایم بالا آمد و پاهایم را سست کرد. رسید تا کمرم و همینطور بالاتر می‌آمد.

طعم دهانم تلخ شد!

تصویر سپاه سوسکها در چشمانم تار شد و کم کم به سفیدی یکدستی مبدل گشت...


نویسنده:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••