سرگردانی...


با نگاهی گذرا یا شاید عمیق به نظام خلقت، به وضوح درمی‌یابیم که قوانین طبیعت ثابت و تخطی ناپذیرند.
به عقیده‌ام این ثبات به ما امنیت و اعتماد می‌بخشد و البته می‌تواند الهـام بخش زندگی‌مان باشد.


گاهی در تصمیم گیری یا انتخاب سبک و مسیر زندگی‌ام، عجیب درمانده و سرگردان می‌شوم. و این سرگردانی فلجم می‌کند، طوری که نمی‌توانم قدم از قدم بردارم.
وجودم تشنه‌ی مأمن و راهنمایی مطمئن و آگاه می‌شود. منبعی که پایم به هر سنگ و کلوخی که گیر می‌کند، به سراغش بروم، صدایش را بشنوم و او با کلماتش حقیقت را به جانم بنشاند.
به وضوح دریافته‌ام که بدترین و دردناک‌ترین عذابِ این دوران، "نبود یک راهنمای قابل اعتماد" است.
در طلب رفعِ این نیاز به هر سمت و سویی که می‌رویم، به هر بنی بشری که اعتماد می‌کنیم، پس از مدتی توی ذوقمان می‌خورد. وقتی می‌بینیم او هم آن منبع جامع و کامل و بی عیب و نقصی که من تشنه‌‌ی آنم، نیست... وقتی درمی‌یابیم او هم سراسر ایراد و فریب است، شهد شیرین اعتماد از وجودمان رخت می‌بندد و زهر تلخ بی اعتمادی وجودمان را فرامی‌گیرد.
و در پسِ این گشت و گذارها و توی ذوق خوردن‌ها، حجم سرگردانی و درماندگی‌مان روز افزون می‌شود.


درست مثل گمشده‌ای در بیابان که از فرط تشنگی نالان و سرگردان شده. به امید یافتن قطره آبی، از این سو به آن سو می‌دوَد. در این اثنا گودالِ آبِ شوری می‌یابد و با شور و شعف سرش را در آن فرو می‌کند و جرعه جرعه می‌بلعد. اندکی بعد حالش از طعم آب به هم می‌خورد و همه را بالا می‌آورد. حالا شوری آب عطشش را بیشتر کرده، ذوق و توانش را برای جست و جو کاسته و از همه بدتر اینکه "اعتمادش را ربوده" است...


مدت‌هاست به این می‌اندیشم که: «یعنی خدا ما را به جرمِ گناهِ گذشتگان، رهایمان کرده؟»
و از این فکر، بارها گریسته‌ام و از او تقاضای عفو و بخشش کرده‌ام. تقاضای راهی برای رهایی از این باتلاقِ مصیبت‌بارِ سرگشتگی.
تا کنون پاسخی نشنیده‌ام.
شاید حماقت باشد که هنوز منتظر جوابی شسته و رفته و آسانم.
شاید باید این درد را تحمل کنم تا به نقطه‌‌ی اضطرار برسم. همان اضطراری که مقدمه‌ی فرج و گشایش است. همان بزنگاهی که حس می‌کنی آخرِ خط هستی و نه توانی برای ادامه داری و نه رمقی برای ماندن.


گاهی حس می‌کنم در آن نقطه ایستاده‌ام، اما اندکی که می‌گذرد می‌بینم: نه، هنـــــــــوز نه، آدمِ مضطر قراری برای ایستادن و اندیشیدن به غِیـــــر ندارد. نفسی برای زیستن ندارد. انسان تشنه به جز آب نمی‌تواند حتا لحظـه‌ای به چیزدیگری بیندیشد.
مضطر نیستم اما دل گرفته‌ام. بی‌چاره‌ام، به بن بست رسیده‌ام. به همان جایی که می‌دانم و می‌فهمم و می‌بینم باران بی پایانِ بلا و مصیبت را.
لعنت به افرادی که مارا محکوم به تحمل این عذاب و درد کردند...


حالا برمی‌گردم به بند اول نوشته‌ام: «قوانین تخطی ناپذیرِ نظام خلقت»!
شاید شاید شــــــــاید تنها الهام بخش و رهنمای ما در این تحریمِ راهنما، نظام طبیعت باشد.
شاید اگر همپای این نظام شویم، به طور اتومات در مسیر حقیقت قرار بگیریم.
شاید همه‌ی مشکلاتمان از بزنگاهی می‌آغازد که تک
َروی می‌کنیم و از این نظم همگانی و عالم گیر خارج شده و تبدیل می‌شویم به غده‌ی سرطانیِ این جهان هستی.
بیایید این جهان را مانند بدن انسان در نظر بگیریم:

تا وقتی که همه‌ی سلول‌ها و ارگان‌ها و اعضا منظم به وظایف خود عمل می‌کنند، همه چیز روبراه است: (بدن سالم و سرحال است و پای هیچ بیماری و نقصی در میان نیست)
اما امان از وقتی که یک سلول (فقط یک سلول) خیره سرانه از این نظم خارج شود و راه خود را در پیش بگیرد، همان سلول به غده‌ای سرطانی تبدیل می‌شود و تمام سیستم بدن را به هم می‌ریزد.
حالا بدن برای برگشت به حالت سلامت و نرمال خود مجبور به حذف آن غده‌ی سرطانیست. که اگر چنین نکند کل سازمانِ بدن از هم می‌پاشد.

بی نظمی و بی قانونی هر یک از ما نیز، مارا تبدیل به غده‌ی سرطانی در نظام هستی می‌کند.
مهم‌ترین و اصلی‌ترین و شاید تنها‌ هدف این نظام «حرکت منظم در مسیر رشد و رسیدن به کمال» است.
از خار بیابان گرفته تا درختان و حیواناتِ جنگل آمازون تا اقیانوس و ابر و ماه و خورشید، همه و همه کمالی دارند که اگر در راستای رسیدن به آن حرکت نکنند، از این نظام حذف خواهند شد.
کمالِ گُل شکفتن است...
کمالِ خورشید تابیدن است....
کمالِ درخت میوه دادن است...

مَخلص کلام اینکه: "اگر راکد بمانیم و رشد نکنیم، یا خودسرانه حرکت کنیم، به غده‌ی سرطانی تبدیل می‌شویم و باعث برهم خوردن نظمِ هستی می‌گردیم. لاجرم بـــــاید از پیکر کائنات حذف شویم".
تک تک اجزاء هستی در حال حرکت در مسیر کمال خویش هستند. عضوِ ساکن مانع است، محکوم به گندیدن و سرانجام حذف است.
همانگونه که آب جاری مأمور به حیات است و آب راکد محکوم به گندیدن.

اما نکته‌ی قابل تأمل و حائز اهمیت این است:
نقطه‌ی تکامل انسان کجاست؟
مسیرش از کدام سمت است؟
اصلن آیا تکامل همه‌ی انسان‌ها یکیست؟ یا هر فرد نقطه تکاملی منحصر به فرد دارد؟


این روزها لا به لای این افکاری که در ذهنم چرخ می‌خورند، هرزگاه فکری جست و خیز می‌کند: «انسان بودن سخت‌ترین رسالت این عالم است».
✓ چرا که انسان جایی میان جبر و اختیار معلق است. حتا اختیار او هم جبریست. چون در محدوده‌ایست که بـایـد اختیار داشته باشد. نه در محدوده‌ای که خودش انتخاب می‌کند.
✓ چرا که تاوان تمام آن اختیاراتِ محدود را بــایـد پس دهد.



شاید جملات این متن از هم گسیخته باشد و خواننده را گیج کند. نمی‌دانم.

ولی احتمالن یک نخ برای پیوستگی‌اش باشد و آن "سرگردانیست".
سرگردانی می‌دانی چیست؟
" جایی میان دانستن و ندانستن. وقتی بی اعتمادی در تک تک سلول‌هایت رسوخ کرده باشد".
و به نظرم این بدترین عذابیست که خدا می‌توانست بر سر بندگانش نازل کند.

راه رهایی از آن را کسی می‌داند؟



✍?به قلم:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••