سوپر قهرمانِ خسته




شده تا حالا از سوپر قهرمان بودن خسته بشی؟

از اینکه بخوای ناجی زندگی همه باشی...

از اینکه ذهنت درگیر مشکلات این و اون باشه...

از اینکه برای همه و همه چی غصه بخوری...

از بار سنگینِ مسئول بودن...



شمارو نمی‌دونم اما راستش من شده.

یه خاطره از این سوپر قهرمان بگم؟

حوصله شنیدنشو داری؟

اگه داری بیا پایین??





میدونی؟

تا یاد دارم، از گذشته‌های خیلی دور... از وقتی خودم و دنیامو شناختم، مادر بودم و مسئول.

برای همه. همه‌ای که می‌گم منظورم اطرافیانمه. مامان، بابا، داداش، آبجیم و حتا دوستام.

یادمه کلاس اول که بودم یه دختری تو کلاسمون بود به اسم زهره. آخ آخ حتا فامیلیشم یادمه.

زهره یتیم بود. نه مامان داشت و نه بابا. چند سال قبل وقتی خیلی کوچک بوده تو راه مشهد تصادف می‌کنن و پدر و مادرشو از دست میده. زهره هم یه آسیبایی می‌بینه مثلن صورتش بخیه‌های وحشتناکی داشت و انگشت دست راستش به داخل خم شده بود، شبیه به حرف U لاتین.

زهره رفتارای عجیبی داشت. رفتارایی که همه رو ازش متنفر می‌کرد. ادای دیوونه‌هارو در میاورد. مثلن یه بار که موهای سرشو از ته زده بود وسط کلاس مقنعه‌شو درآورد و شروع کرد به رقصیدن و دیوونه بازی.

از تنفر معلممون ازش نگم. هر روز زهره رو با یه دست آویزون می‌کرد و با یه خط کش خیــــــــلی بلند چوبی کتکش می‌زد و زهره زیر کتکای معلم بی وقفه می‌خندید. یکی از بدترین خاطرات بچگی من صحنه‌های کتک خوردن زهره‌س. ?

بعد که اختلالات و فشارهای روانی و مکانیسم‌های دفاعی رو خوندم تازه فهمیدم دلیل اون رفتارا و خنده‌های غیرعادی زهره چی بوده...

تموم پنج سال دبستان تنها کسی که از زهره متنفر نبود و باهاش دوست بود من بودم ولی فقط اول دبستان باهاش همکلاس بودم. چون ما هرسال یه پایه بالاتر می‌رفتیم و زهره روفوزه می‌شد.

خیلی باهاش درس کار می‌کردم ولی بی فایده بود انگار هیچی تو مخش نمی‌رفت. به لطف تنبیهای معلم مهربونمون تمام عزت نفس و اعتماد به نفس باقی موندش در به داغون شده بود.

اما مگه من بی‌خیال می‌شدم؟

می‌خواستم هرطور شده زهره رو بالا بکشم.

برای اینکه خوشحال و امیدوارش کنم راه به راه واسش هدیه می‌بردم. همش دلم می‌خواست واسش یه کاری کنم.

یادمه زنگای تفریح می‌بردمش گوشه‌ی حیاط، یه کتاب می‌ذاشتم زیر دستش و یه خط کشم میذاشتم لای اون انگشتِ تا شده‌ش که شبیه به U بود و تلاش می‌کردم انگشتشو صاف کنم.

همیشه بهش می‌گفتم:«نگران نباش من انگشتتو درستش می‌کنم» و هربار زهره خوشحال می‌شد و هربار انگشتش صاف نمی‌شد و هربار دل من پر از غصه می‌شد و هربار ناامید نمی‌شدم و دوباره همون تلاشای تکراری...

آخه می‌دونی؟ زهره بچم شده بود و من مادرش...

بهش می‌گفتم: «من درسامو خوب می‌خونم دکتر می‌شم تا بخیه‌های صورتتو ببرم، انگشتتو صاف کنم» و نگم که زهره چقدر به این حرفا و حمایتای من دلخوش می‌شد و می‌خندید... و می‌خندید... و می‌خندید... دیوانه وار می‌خندید.

بچه‌های کلاس به خاطر دوستی من با زهره طردم کرده بودن. این وسط تنها مشوقم مامانم بود.

یه کم که گذشت فهمیدم پیش دایی و زن داییش زندگی می‌کنه. می‌گفت «اگه تو خونه اذیت کنم یا زیادی بخندم زن داییم از خونه بیرونم می‌کنه»

یادمه بیشتر شبا پتو رو می‌کشیدم رو سرم و واسه زهره اشک می‌ریختم. به این فکر می‌کردم که الان زهره کجاست؟ حالش خوبه؟ نکنه از خونه بیرونش کرده باشن! نکنه گریه کنه. نکنه بترسه. نکنه دلش واسه بوی مامانش تنگ بشه. نکنه دلش بغل باباشو بخواد...


نمی‌دونم الان زهره کجاست؟ چکار می‌کنه؟ تونست پایه اولو رد کنه یانه؟ هنوزم می‌خنده؟ ولی...

دلم براش خیلی تنگ شده.

آخه اون یکی از بچه‌هام بود.

من الان تو سن سی و سه سالگی یه عااااالمه بچه دارم. گاهی حس می‌کنم من مامان همه‌ی آدمای مظلوم، گرفتار، غمگین و تنهای دنیام.

ولی... گاهی... خســـــــــته می‌شم.

از اینهمه مامان بودن.

از اینهمه دغدغه.

از این بار مسئولیت...

از اینهمه غصه‌ی این و اونو خوردن.

آره درست فهمیدی، من طرحواره‌ی ایثار دارم. خیلی سال گذشت تا فهمیدم چطور باید این طرحواره رو مدیریت کنم تا بهم آسیب نزنه.

ولی می‌دونی؟

بدیش به اینه که طرحواره‌ها تا آخر عمــــــر باهامون می‌مونن و همیشه یه مامان فداکارِ مسئول با قدرت تو وجودم می‌تپه و نمی‌ذاره رها زندگی کنم.


الان می‌دونم باید هوای این مامانو خیلی داشته باشم، باید باهاش حرف بزنم و بگم انقدر خودتو مسئول و تأثیرگذار ندون. باید هرچندوقت براش شرایطی رو فراهم کنم تا نفس بکشه، تا استراحت کنه تا تجدید قوا کنه برای مادری، برای مهر ورزیدن.

میدونی؟

راستش من این مامان دلسوز و فداکار درونمو خیلی دوستش دارم چون مال منه، چون خیلی مهربونه، چون خودخواه نیست، چون من کلن همـــــــــه‌ی مامانای دنیارو دوست دارم.

اگه جایی بی مهابا مامان بودم و بعدش خسته شدم تقصیر اون نیست، تقصیر هیچکس نیست، این بالا و پایینا و تلخ و شیرینی‌هارو هممون باید بچشیم تا بفهمیم کجا ضعف داریم و کجا قوت. تا نقطه‌ی تعادلمونو پیدا کنیم. تا رشد کنیم و بزرگ بشیم.


و همه‌ی مشکلات ما توی زندگی از اون جایی شروع می‌شه که نقطه‌ی تعادلمون رو گم می‌کنیم:

اونجایی که افراطی بچه می‌شیم

اونجایی که افراطی والد می‌شیم

اونجایی که افراطی بی‌خیال می‌شیم

اونجایی که افراطی اجتناب می‌کنیم

اونجایی که افراطی کنترل می‌کنیم

اونجایی که به جبران افراطی می‌افتیم

اونجایی که افراطی تسلیم و منفعل می‌شیم


پیدا کردن "نقطه‌ی تعادل" دغدغه‌ی این روزای منه!


بگذریم

شاید باورت نشه ولی من امروز خودم‌هامو با وجود همـــــــــــــه‌ی اشتباهاتی که کردن و همـــــــــــه‌‌ی خودزنی‌هایی که کردن، بی نهایت دوست دارم.

می‌گم «خودم‌(ها)» چون من یه عالمه خودمای مختلف تو وجودم دارم.

خنده داره، نه؟

یه خودم دارم که خیلی کوچولوعه، لوس و لجبازه و عاشق محبت و توجه و کَل کَل کردن و کمی از تنها شدن می‌ترسه.

یکی دیگه هست که خیلی مقتدر و سِفته و وقتی صلاح بدونه یه کاری رو انجام بده دنیا هم جمع بشه نمی‌تونه مانعش بشه.

یه خودمم دارم که خیلی مامانه، همونکه امروز ازش حرف زدم، همونکه دوست داره به همه کمک کنه، واسه همه دلسوزی کنه. همونکه خودشو مسئول و ناجی بقیه می‌دونه. آخ آخ آخ که این یکی پدرمو درآورده....


نــه تموم نشد ?بازم خودم دارم ولی واسه امروز دیگه بسه.

راستی تو خودم‌هاتو می‌شناسی؟

باهاشون حرف می‌زنی؟

دوستشون داری؟

یا اصلن نمی‌شناسیشون..!!؟؟



به قلم:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••