مهارتِ تنهــــــــایی

بِالذات آدم برونگرایی هستم، اجتماعی، هیجانی، احساساتی، ابرازی، عاشق ارتباط، گفتگو و سخنرانی.

اما یک سوال؟

چطور می‌شود فردی برونگرا و اجتماعی و خوش سخن باشد و در عین حال عاشق سکوت و تنهایی و خلوت با خودش هم باشد؟


تنهایی هیچگاه مرا خسته‌ و افسرده‌ نمی‌کند اما حضور در جمع و ارتباط با دیگران هم برایم هیجان انگیز و نشاط بخش است و بی نهایت سرحالم می‌کند.

ولی جمع طلبی هیچگاه نتوانسته جای نیاز مرا به خلوت تصاحب کند.

بُعدی در وجودم شدیدن و قویَّن تنهایی و سکوت را دوست دارد.

کارهایی هست که فقط در تنهایی می‌توانم تمام و کمال به آن بپردازم و حظ ببرم.

مثلن کتاب خواندن، نوشتن، قدم زدن، اندیشیدن، سفر به سرزمین خیال، با خود حرف زدن و...


بُعدی در وجود من هست که نیاز به ارتباط و حضور در جمعهای مختلف دارد.

و جنبه‌ی دیگری از من نیازمند تنهایی و خلوت است.

بُعدی دیگر عاشق دیوانه بازی و کارهای به ظاهر کودکانه است.

و جنبه‌ی دیگرم جدی و دقیق و برنامه مند است.

هیچکدام نمی‌توانند جای دیگری را پُر کنند.


اگر متناسب با شرایط، افکار و حس و حال و رفتارمان تغییر می‌کند، این نشانگر بی ثباتی ما نیست بلکه این از بزرگترین استعدادهای درونی و خدادادی بشر است.

چون انسان تک بُعدی نیست و ابعاد مختلفی دارد.

و باید بگویم بَدا به حال افرادی که همه جا و در همه‌ی شرایط یک چهره و رفتار ثابت دارند.

این دسته به نظرم افراد خشک و شکننده‌ای هستند؛ افرادی که به ابعاد مختلفشان مِیدانی برای بروز و ظهور نمی‌دهند.

به طبع این دسته اطرافیانشان را هم در بروز هیجانات و انعطاف آسوده نمی‌گذارند.

من با ابعاد مختلفم گفتگو می‌کنم و گاه سر و کله می‌زنم و گاهی دعوا هم می‌کنم. ?

گاهی با خودِ کودکم که لوس و کمی لجباز است.

گاهی با خودِ کودکم که نیاز به توجه دارد. مثلن:«قربونت برم، می‌دونم الان نیاز داری مورد توجه باشی، اصلن امروز روزه توعه، هرچی تو بگی، هرچی تو بخوای، دوست داری چیزی واست بخرم؟ مثلن بســـــتنی؟ یا هوس کردی نازتو بکشم...»

شاید خنده دار به نظر برسد ولی من دقیقن با همین لحن با بُعد کودکانه‌ام سخن می‌گویم و خیلی هم می‌چسبد.

همــــــه‌ی ما کودکی در درونمان هست که نیازهای کودکانه‌ای دارد و در صورت برطرف نشدن کج خلق، دل گرفته و یا حتا افسرده می‌شود.

اگر منتظر بمانیم تا فردی از بیرون این نیازهای کودکانه را برطرف کند، همیشه‌ی عمرمان باید گدای این و آن باشیم و در نیازهای برآورده نشده دست و پا بزنیم.

پس چه بهتر که آستین بالا بزنیم و خودمان از کودک درونمان رفع نیاز کنیم.

از قضا کودک من خیلی پر نیاز و پرتوقع است و راه به راه اُرد می‌دهد.

گاهی لوس بازی‌اش گُل می‌کند و باید نازش را بکشم.

گاهی غمگین می‌شود و درمانش فقط یک آغوش امن و همدل است.

گاهی شیطنتش بالا می‌زند و باید پا به پایش دیوانگی کنم.

گاه دیگر مضطرب است و باید حمایتش کنم.

آن جنبه‌ای از خودم که غالبن دعوایمان می‌شود و گاه به کتکاری هم می‌کشد، همان است که سعی در سرزنش و تحقیرم دارد.«یعنی همچین می‌زنم تو دهنش که تا یه مدت طولانی نتونه از جاش بلند بشه،والا،چه معنی میده؟ مادر نزاییده کسی بخواد منو سرزنش کنه» ?


اینها شعر یا داستان نیست، عیـــــن واقعیت است. اگر خودت را یک بُعد ببینی و ابعاد مختلفت را نیابی، خودت را نشناخته‌ای.

وقتی خودمان را نشناسیم، زیست کورکورانه‌ای داریم و مانند یک انسان نابینا راه را از چاه تشخیص نداده و مدام به این و آن می‌خوریم، زمین می‌افتیم و علاوه بر اینکه به موفقیت و سعادت نمی‌رسیم، غالبن در احوال بد، رخوت و بی انگیزگی گیر می‌افتیم.

یافتن ابعاد مختلف وجود و صدای مخصوص هرکدامشان، نیازمند دقت، تفکر و تمرین زیادیست.


به نظرم افرادی که همیشه از تنهایی گریزانند و دلشان یکسره حضور در جمع و ارتباط با دیگری را می طلبد، یک جای کارشان می‌لنگد.

این افراد:

✓ یا از تنها شدن با خودشان هراس دارند و به نحوی از خود گریزانند و به جمع پناه می‌برند.

✓یا تنها بودن را بلد نیستند.

بله درست خواندی، تنهایی مهارت خاص خودش را می‌طلبد.

اینکه بلد باشیم چگونه از تنهایی‌مان لذت ببریم؟ چطوری با تنهایی کیف کنیم؟

چطور از آن بهره ببریم؟

یک مهارت یا توانایی محسوب می‌شود.

برخی ذاتن دارای این استعداد هستند و برخی دیگر آن را کسب می‌کنند.

اگر این تبحر را ندارید، برخیزید و برای کسب آن زمان بگذارید و تلاش کنید.

لذتی که تنهایی داره، تو هیچ جمعی یافت نمی‌شه
لذتی که تنهایی داره، تو هیچ جمعی یافت نمی‌شه