?... نویسنده ☜ مینویسم تا زنده بمانم ? . •. •. •. •. •. •. •. •. •. •. •.پیج من روبیکا?? https://rubika.ir/fateme_sadat_jazaeri .•. •. •.• کانال من در ایتا??@saraye_dastan
مُهــندسِ شاشو..!
جلسهی مهندسانِ نظامِ مهندسی بود و حضور تک تک اعضاء الزامی. مهندس جعفری مشغول ارائهی طرحهایی برای تأسیساتِ آپارتمانهای پروژهی ۱۸۰ واحدیِ بهاران بود.
با دقت به صحبتهایش گوش میکردم که ناگهان و بی مقدمه تنگم گرفت!
مهندس خیره در چشمانم حرف میزد، کلماتش توی گوشم کِش میآمدند، حتا یک کلمهاش را هم نمیفهمیدم و تنها رو به مهندس سرم را بالا و پایین میکردم.
صورتم خیس عرق شده بود. میدانستم عن قریب است که شلوارم خیس شود. کاش نگاه مستقیمش را از روی من برمیداشت، انگار نه انگار که هشت مهندس دیگر هم در جلسه حضور دارند. عینکم را برداشتم، یک دستمال کاغذی از جعبهی کنار دستم بیرون کشیدم، آن را روی پیشانی و دورتادور ریش پروفسوریام کشیدم و عرقها را خشکاندم.
مهندس تورج که سرپرست کارگاهمان بود متوجه حال وخیمم شد. حرف جعفری را قطع کرد و میان جانم رسید:
« مشکلی هست مهندس؟»
فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:
« با اجازه چند لحظه از حضورتون مرخص میشم»
و بی آنکه منتظر پاسخشان بمانم از جا برخواستم و با قدمهای تند و بلندی از سالن کنفرانس خارج شدم.
دو سه قطره در رفت. خودم را منقبض کردم تابقیهاش را نگه دارم. خدا خدا میکردم به دستشویی برسم. انگار راهروی اداره کش آمده و ده برابر شده بود. در حالیکه راه رفتنم تبدیل به دویدن شده بود، دستم را زیر کُتم بردم و سگکِ کمربندم را باز کردم. پنج شش قدم مانده به دستشویی چند قطرهی دیگر هم در رفت. لعنت به دیابت که آبروی چهل سالهام را به بازی گرفته بود. دکمهی کمری شلوارم را هم باز کردم.
بالاخره به دستشویی رسیدم. قطرات پشت سر هم توی لباس زیرم میریختند. نفسهایم تند و صدادار شده بود. در را پشت سرم قفل کردم. قطرههای درشت عرق از سر و صورتم چکه میکرد. شلوارم را پایین کشیدم و نشستم. چشمانم را بستم و راحت شدم.
با آسودگی وصف ناپذیری از سر توالت برخواستم. نگاهم به خیسی کوچک جلوی شلوارم افتاد و تمام آن آسودگی به استرسی عصبی تبدیل گشت.
با خودم نالیدم:« بدبخت شدم، حالا پشت سرم میگن "مهندسِ شاشو" و میخندن»
پیراهنم را که همیشه توی شلوارم میکنم، کشیدم روی شلوار. ولی قدش آنقدری نبودکه خیسی را بپوشاند. بوی تندش را چکار میکردم؟ در اتاقی که همه بوی ادکلانهای میلیونی میدادند، چطور با این بوی گند وارد میشدم؟ لعنت دیگری به دیابت فرستادم.
ناگزیر با شلوار سرپا نشستم و شلنگ را با فشار کم باز کردم و سر آن را روی قسمت خیس شلوارم گرفتم تا عصارهی ادرار را بشورد.
شیر را بستم و برخواستم. اوضاع وخیمتر شد. لکهی بزرگ و خیسی کل قسمت جلوی شلوار سبزم را گرفته بود.
فکر کردم بهتر است فیلم بازی کنم. مثلن یک سینی چایی به اتاق ببرم و همان دم درِ اتاق، سینی از دستم بیوفتد و لباسم خیس شود.
ولی نـــه! ترفند جالبی نبود. کافی بود جلوی مهندسها چایی ببرم، آنوقت تا مدتها دستم میانداختند که مهندس حافظ آبدارچی شده است. با اینکار شخصیتم زیر سوال میرفت.
باید فکر دیگری میکردم. از توالت بیرون آمدم. دستانم را شستم و جلوی آینهی قدی دستشویی ایستادم. کتم را درآوردم، روی ساعد دستم انداختم و دستم را طوری گرفتم تا کت جلوی شلوارم قرار بگیرد. ژست ضایعی بود ولی خب چارهی دیگری نداشتم. پس به همان رضایت دادم.
آهسته به سمت سالن کنفرانس گام برمیداشتم. تشنه بودم. دهانم خشک شده وحلقم میسوخت. با این مشکل جدید، میترسیدم آب و مایعات بخورم.
چند تقه به در زدم و وارد سالن شدم. همهی نگاهها به سمتم چرخید. یکدفعه چشمانم گرد شد و ضربان قلبم بالا رفت.
دوباره تنگم گرفته بود و قطرهای چکه کرد..!
✍? به قلم:
••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••
#یک_روز_جای_من
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیا لحظـــات را زندگــــــی کنیم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من مُشــــــــــرک هستم!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
رهایی از مرض بیش فکری!