سیر تا پیاز «پژوهشگر تجربه کاربر» شدن در دیوار

بعد سال‌ها تازه تصمیم گرفته بودم سرم رو از لاک «کیمیاگرخونه» بیرون بیارم. «کیمیاگرخونه» رو خودم تاسیس کرده بودم و حالا اینقدر بزرگ شده بود که بتونه بدون من به راه خودش ادامه بده. به نظرم وقتش بود که یه شرکت جدید رو تجربه کنم. نه هر شرکت جدیدی، یه جای خوب! یه جایی با فرهنگ همکاری‌های سازنده. دوست داشتم ببینم شرکت‌های بزرگ‌تر چطوری کار می‌کنن؟

با یه کم سرچ به کافه بازار رسیدم و از لینکدین کافه بازار بود که با دیوار آشنا شدم و طولی نکشید که فهمیدم دیوار برای من جای بهتریه. جمعه ۱۲ آذر بود که آلما (دوست دبیرستانم) رو تو لیست اشتراکات لینکدین دیوار و خودم دیدم،‌ با سِمَت یو‌ایکس ریسرچر!؟

دقیق مطمئن نیستم دفعه اولی بود که ترکیب یوایکس و ریسرچر رو با هم و به عنوان یه پوزیشن جدا می‌دیدم یا دفعه اولی بود که بهش توجه کردم؟
?

خُب اولین قدم روشنه! باید رزومه‌ام رو بفرستم، نه! قدم قبل از اون، باید رزومه‌ام رو بنویسم. و حتی قبل‌تر! من اصلا رزومه‌ای برای پژوهشگر تجربه کاربر ندارم. خُب ساناز، اصلا هول نشو، تا حال ۲۰۰ تا رزومه خوندی! تمرکز کن: قدم بعدی چیه؟

مهارت‌هایی که تو رزومه‌ام میاد شامل یه سری اطلاعات کلیه که به من چسبیده، مثل اسم و سن و تحصیلاتم که ثابته و همین الان می‌تونم بنویسمش. دسته بعدی مهارت‌هاییه که من در گذشته کسب و تمرین کردم که می‌تونه معناهای متفاوتی ایجاد کنه و به زبان پژوهشگر تجربه کاربر ترجمه بشه. و در نهایت مهارت‌‌هایی که می‌تونم با یادگیری سریع، به رزومه‌ام اضافه کنم. و با همین فرمون، هفته بعد رزومه‌ام رو فرستادم.

یک هفته تا رسیدن به نقطه صفر پژوهشگر تجربه کاربر: ارسال رزومه

استعاره تصویری از مراحل تبدیل شدن به پژوهشگر تجربه کاربر توسط آناهیتا آقایی
استعاره تصویری از مراحل تبدیل شدن به پژوهشگر تجربه کاربر توسط آناهیتا آقایی


روزی ۱۳ ساعت گوگل، یوتیوب، یادداشت!

همه‌چیز در همین چرخه تکرار می‌شد، اول درباره‌ اون مهارت می‌خوندم، اگر خودش یا شبیهش رو در گذشته‌ام داشتم، به رزومه‌ام اضافه ‌می‌کردم و اگر نداشتم، یاد‌ش می‌گرفتم و اگر نمی‌شد به این سرعت یادش بگیرم، بی‌خیالش می‌شدم.

من خوش‌شانس بودم که صنف تجربه کاربر دیوار انتشارات ویرگول داشت و بخش مهمی از این بلاگ‌ها هم در مورد پروژه‌هایی بود که انجام داده بودن. طبیعتا بعد از خوندن درباره پروژه‌های انجام شده و کلی سرچ در گوگل؛ دیگه کم‌کم دستم اومد چی ازم انتظار می‌ره. ناگفته نمونه که چک‌لیست اصلی توضیحات صفحه درخواست همکاری careers.divar.ir بود.

خبر خوب این بود که چپترلیدر ریسرچ مطلبی درباره رزومه منتشر کرده بود. نه هر مطلبی، دقیقا اینکه: «با من به زبان رزومه‌ات سخن بگو» همون کاری که من می‌خواستم بکنم. چی از این بهتر؟

خبر بد اینکه تو همون مطلب نوشته بود «برای شغل‌های نامرتبط اپلای نکنیم» که باعث شد احساس کنم از آدم‌هایی مثل من که از شاخه به اون شاخه می‌پرن خوشش نمیاد. من که نمی‌تونستم خودمو تغییر بدم، ولی همین که این رو قبل از فرستادن رزومه فهمیدم خوب بود.

این وسطا تو یه مطلب خوندم که: «رزومه فقط قراره مجموعه رو راضی کنه با شما تماس بگیرن، پس خیلی روش وقت نذارین.»
قسمت اول کاملا درسته! ولی قسمت دوم رو بیاین بررسی کنیم:
فرض کنین منِ رزومه میام می‌گم: «ساناز؟ هی، بد نیست، بیا یه صحبتی باهاش بکنیم.»
و یا می‌گم: «ساناز یکی از بهترین کساییه که تا حالا باهاش حرف زدی، بریم ببینیم چطور می‌تونیم راضیش کنیم بیاد پیشمون؟»
با فرض اینکه به هر دو ساناز زنگ بزنیم، واقعا فکر می‌کنین با یک دید و یک سطح انرژی می‌ریم سر جلسه؟
به شخصه تو کیمیاگرخونه، کیفیت رزومه‌ها روی ساعتی که با طرف مصاحبه می‌ذاشتم هم موثر بود. اگر به ساناز اولی تایم بعد ناهار رو می‌دادم، به ساناز دومی یه ساعتی می‌دادم که بتونم با تمام ذهنم باهاش صحبت کنم.

بعد یه سری استاندارد برای خودم تعریف کردم که بدونم تا کجا پیش برم؟ و کی این رزومه قابل فرستادن می‌شه؟ اگر غیر از این بود ممکن بود تا ابد درگیر نوشتن رزومه بمونم.

استاندارد یکم: رزومه باید تمام من رو نشون بده، نه بیشتر نه کمتر! کسی که میاد سر جلسه مصاحبه باید با دید مثبت بیاد ولی نه انقدر مثبت که وقتی خودم رو می‌بینه ناامید بشه.

استاندارد دوم: مهمه که همه چی مصداق داشته باشه، چرا فکر می‌کنم فلان‌ کارم مهم بوده؟ چرا فکر می‌کنم فلان توانایی رو دارم؟ چه متریک‌(هایی) رو تا حالا تکون دادم؟

تطبیق واحد‌های پژوهشگری

سال ۸۸ پژوهشگر درونم رو پیدا کردم، وقتی تا ۹ شب مدرسه می‌موندم و رو پروژه‌ جشنواره خوارزمیم کار می‌کردم، فهمیدم این زمین مال منه. و پژوهش چیزیه که ازش لذت می‌برم. بعد هم به بچه‌های دیگه پژوهش درس می‌دادم و باعث شد خیلی بیشتر و بهتر یاد بگیرم و می‌شه گفت تا قبل دانشگاه حسابی پژوهشگر شده بودم برای خودم. با اینکه جرقه‌های مهم پژوهشگری مال اون دوره بود، اما خیلی جذاب نیست که رزومه‌ام اطلاعات ۱۲ سال قبل رو داشته باشه، از طرفی چیز‌هایی که اونجا یاد گرفتم هنوز بخشی از وجودمه، پس مصادیق نزدیک‌ترش رو پیدا کردم و نوشتم.

تطبیق واحدهای کارشناسی شهرسازی

در مرحله بعدی زندگیم مشغول گرفتن لیسانس شهرسازی و دو موقعیت شغلی کارآموزی در همین زمینه بودم. هرچی بیشتر درباره شغل پژوهشگر تجربه کاربر فهمیدم، بیشتر متوجه شباهتش به شهرسازی شدم. اگر شهر رو یه محصول در نظر بگیریم و شهروندها رو هم کاربر، آیا شهرسازی چیزی جز پژوهش تجربه کاربر تا مرحله طراحی پروتوتایپه؟ بنابراین یکی دو تا از تاثیرگذارترین کارهایی که تو دوره شهرسازی کردم رو هم به زبون پژوهش کاربر ترجمه کردم و نوشتم.

تطبیق واحد‌های مدیریت کیمیاگرخونه

بخش مهمی از کارهای پژوهش تجربه کاربریم اینجا انجام شده بود. هر قدم از تشکیل و رشد یه استارتاپ، از شروع ایده گرفته تا ساخت محصول و هر مرحله بهینه سازی نمی‌تونه بدون پژوهش تجربه کاربر باشه. و با توجه به اینکه ما پژوهشگر جدا نداشتیم، عمده این کارها یا کاملا با من بود یا من توش مشارکتِ مستقیم داشتم. هرچند خیلی از این مهارت‌ها رو در مراحل قبل یاد گرفته بودم. اما خوبی کیمیاگرخونه (کلا بیزینس) اینه که همه‌چیز قابل اندازه‌گیریه. و تاثیرات کار من قابل اثباته. بنابراین از طراحی محصول گرفته تا هر بهبودی که بعدا حاصل شده بود، قسمت پژوهش تجربه کاربریش رو جدا کردم و نوشتم.

تطبیق توانایی‌های فردی

حالا ساناز بیا و به چند تا سوال پایانی جواب بده:

آیا کاری هست که فکر می‌کنی از دستت بر میاد و قراره اینجا برای اولین بار به کار بیاد؟ چرا فکر می‌کنی این توانایی رو داری؟ چرا فکر می‌کنی اینجا به کار میاد؟ با دلیل بنویس.

و در نهایت رزومه‌ای نوشتم بر پایه ‌requirement های سایت ‌careers.divar با استاندارهای زبان رزومه در بلاگ امید و چیزی که اگر خودم می‌خوندم خوشم می‌اومد!و افتخار می‌کردم که رزومه‌ام، تصویر اولم در صنف تجربه کاربر دیوار باشه.

هفته دوم تا چهارم: یک مصاحبه خوب و تحویل یک پروژه خوب

تمام تلاشم رو کرده بودم، بهترین رزومه ممکن رو از خودم نوشته بودم و به نظرم باید زنگ می‌زدن! هر چقدر که این بخشِ نوشتن رزومه رو تو ده سال کیمیاگرخونه تمرین نکرده بودم، از اینجا به بعدش رو بلد بودم. اینکه نشون بدم مهم‌ترین کار ممکن رو کردم یا بهترین آدم ممکن برای این کار هستم، دیگه کار منه. حالا چه در صحبت با داورهای فلان جشنواره باشه، چه سرمایه‌گذار باشه، چه مشتری یا مصاحبه‌کننده. دیگه اگر زنگ بزنن توپ زیر پای منه.

شناخت افراد

هیچ وقت بدون شناخت سر میز مذاکره نرو! این توصیه‌ مهمی بود که از بهترین معلم مذاکره زندگیم، محمدحسین گرفتم.

در قدم اول هر اسمی رو که شنیدم تا می‌تونستم شناختم.

شناخت آدم‌ها قبل از هر مکالمه‌ای به ‌آدم قدرت و آرامش می‌ده. شما با دوستتون راحت‌تر صحبت می‌کنین یا مسئول استخدام فلان شرکت؟ باید اینقدر طرف رو بشناسین که مثل دوستتون باهاش صحبت کنین.

زندگی جدید شناختن آدم‌ها رو آسون‌تر کرده، کافیه طرف بلاگ داشته باشه یا پیج اینستاگرام یا تو فیس‌بوک و لینکدین یه چیزایی رو لایک کرده باشه. همینا کافیه که بفهمی طرف چی رو دوست داره؟ چه چیزایی رو قبول داره؟ و به چه زبونی صحبت می‌کنه؟!
البته شناخت آدم‌ها برای من از همون اول شروع شد، از وقتی لینکدین آلما رو دیدم، لینکدین رو رها نکردم و با بقیه‌شون هم آشنا شدم.

اسم‌ها یکی‌یکی میومدن و من تمام تلاشم رو می‌کردم که این اسم‌ها رو به مفهوم تبدیل کنم.
قبل از اینکه تو دنیای بزرگ‌تر درباره پژوهشگری سرچ کنم شروع کردم به شناخت پژوهشگرهای دیوار. از اون جایی که همیشه بیشتر از یه جواب درست وجود داره برام مهم بود که جواب‌های درستی رو پیدا کنم که برای این گروه قابل قبول باشه.
مثلا امید چندین صفحه در حوزه پژوهش تجربه کاربر فالو داشت، یه سری دوره خودش برگزار می‌کرد و چیزایی که تو لینکدین لایک کرده بود برای من همه‌اش نکته بود: که چطور می‌تونم با این آدم صحبت کنم؟ که امید اگر بخواد یکی رو استخدام کنه، کیو استخدام می‌کنه؟
یا روشنک یه پیج اینستاگرام دیزاین داشت که با آدمای مختلف در مورد دیزاین صحبت می‌کرد. من با این پیج خیلی اتفاقی تو لینکدینش آشنا شدم. نه تنها صحبت‌هایی که کرد برام مفید بود، بلکه خود نوع صحبت کردنش، مسیر مکالمه و حتی فضای صحبت برام روشن کرد که چطور می‌تونم باهاش حرف بزنم؟

شنیدن مکرر

عادت به صدبار گوش کردن فایل جلسات ضبط شده‌ام، از تمرین‌های فن بیانم با من بود. در چندین باره گوش کردن بود که فهمیدم چقدر در بداهه شنیدن مشکل دارم. و چقدر شنونده بدی هستم. و این باعث شد که هر جلسه‌ای که می‌تونم رو ضبط کنم و تا جایی که لازمه گوش کنم. معمولا اینقدر گوش می‌کنم که از شدت تکراری شدن دیگه نشنوم!

یک جلسه مصاحبه اصلی داشتیم. نادیا گفته بود فایل ارائه آماده کنم و در مورد کارام توضیح بدم. منم تمام کارهایی رو که برای رزومه‌ام به زبون پژوهشگر تجربه کاربر ترجمه کرده بودم، آماده کردم. تو اون جلسه امید زیاد حرف نزد و من تمام مدت هی کار ارائه دادم. فکر کنم همون روز بود که ایمیل پروژه و پیشنهاد منتورشیپ در طول پروژه رو گرفتم که برای من حکم پیدا کردن نقشه گنج رو داشت.

ده روز تا تحویل پروژه وقت داشتیم، تو این ده روز ۴ جلسه درخواست دادم (هرچقدر تقویم امید جا داشت) که سه تاش برگزار شد و یکیش رو هم با پیام متنی پیش بردم. سه تا جلسه‌ای که برگزار شد رو هر کدوم دست کم دوبار گوش کردم. و در دومین شنیدن جلسه اول بود که احساس کردم چشمام باز شد!

فهمیدم امید از یه کار پژوهشی چی می‌خواد؟ و بهترین پروژه استخدامی که می‌شه بهش تحویل داد چیه؟ این عمیق‌ترین شناخت من از نحوه انجام پروژه پژوهش تجربه کاربر تا اون لحظه بود.

پذیرش خود

آیا هیچ وقت به خودم شَک نکردم؟ تنها جواب صادقانه اینه که هر لحظه شَک کردم. هر لحظه می‌خواستم بی‌خیال شم، برای یه پوزیشن مدیریتی‌تر یا یه موقعیت آشناتر اقدام کنم، یا برم بیشتر بخونم بعد دوباره بیام! هر لحظه تو مغزم می‌اومد می‌شه تو رو خدا بی‌خیال شم؟

فقط اجازه ندادم این شک جلوم رو بگیره،‌ ادامه دادم. حتی اجازه ندادم این شک به بیرون درز پیدا کنه!

مهمه که آدم قبل از مصاحبه کاری خودش رو بپذیره، چرا باید دیوار کسی رو استخدام کنه که خودش، خودش رو قبول نداره؟

دیوار مسئول این نیست که به من نشون بده می‌تونم پژوهشگر خوبی بشم، من باید نشون بدم که می‌تونم بشم. و می‌تونم تو این راه از کمک‌های دیوار بهترین استفاده رو بکنم.

پس در نهایت باید باور کنم که می‌تونم برای دیوار مفید باشم. نه تنها مفید، باید مثمر ثمر باشم. لازمه بپذیرم که می‌تونم دیوار رو به جایی برسونم که بدون من نمی‌رسید. و این کار رو هم بکنم (می‌کنم.) این چیزیه که مصاحبه‌کننده لازم داره باور کنه و من باید بهش ثابت کنم که شدنیه. و من کسی‌ام که می‌تونم.

هفته چهارم تا ششم: انتظار

پروژه رو ۸ دی‌ماه ارسال کردم، جلسه ارائه برای ۱۴‌دی‌ماه ست شد. با خودم قرار گذاشتم که زیاد حرف نزنم و با این کار ضعف بداهه گوش کردنم رو تا حد خوبی پوشش دادم (صدبار گوش کردن این جلسه دیگه فایده‌ای نداشت). یه کاغذ و قلم هم گذاشتم کنار دستم که برای بهتر گوش کردن بهم کمک کنه. در نهایت سه تا نقد به کارم وارد شد که یکیش رو خودم توضیح دادم و یکیش رو امید ازم دفاع کرد. سومی هم منطقی بود و پذیرفتم!

از ۱۴ تا ۱۹ دی‌ماه که جلسه جاب آفر رو باهام بذارن برام یه عمر طول کشید (باور کنین تا همین الان که از رو تقویم چک کردم، فکر می‌کردم سه هفته فاصله داشته) تو این فاصله صد بار فکر کردم که حتما رد شدم! و خودم رو دلداری می‌دادم که عیب نداره بهترین تلاشم رو کردم. تجربه خوبی بود، بازم تلاش می‌کنم.

و بالاخره ۱۹ دی‌ماه رفتم جلسه جاب آفر با شایان (دایرکتور صنف یوایکس دیوار)، خیلی زود به توافق رسیدیم.

به شایان گفتم: «واقعا دلم‌ می‌خواد بیام دیوار حتی اگر مجانی باشه. ولی، اگر قراره چونه بزنم بهم بگو!»

شایان یه سری توضیحات در مورد سطح دستمزدها داد که به نظر منطقی بود، بعد پرسید: «از کی می‌خوای شروع کنی؟»

من گفتم: «از فردا»

ولی چون آن‌بوردینگ‌های دیوار شنبه بود، از شنبه ۲۵ دی‌ماه شروع کردم.

در کل چهار هفته یاد گرفتم و دو هفته (بعد از تحویل پروژه) استراحت کردم. اما یادگیری اصلی تازه از شنبه ۲۵ دی‌ماه شروع شد.

تاثیر شانس

خیلی جاها شانس آوردم. شانس آوردم تو زمان درست سابقه پژوهش و شهرسازی خوندن داشتم و ۱۰ سال فرصت که تو «کیمیاگرخونه» پیاده‌اش کنم. شانس آوردم در زمان درست از آلما پرس و جو کردم و اصلا شانس آوردم که آلما اونجا بود. و البته که شانس آوردم امید بلاگی درباره رزومه داشت و کلا بچه‌های صنف تو شبکه‌های اجتماعی فعال بودن.

ولی به نظرم چیزی که باعث شد این همه شانس بیارم این بود که پام رو از منطقه امنم گذاشتم بیرون و با تمام توان تلاش کردم. آدم هرچی بیشتر بگرده شانس‌های بیشتری‌ هم پیدا می‌کنه: چون خوش‌بینی ماده خام موفقیت و ادامه دادن تنها راه موفقیته.

من نمی‌تونم دقیق بگم هر مرحله چقدر تاثیر داشت که شش هفته بعد تو دیوار باشم؟ شاید یه سری‌هاش هم تاثیر منفی داشته اصلا! شاید چون تا حالا جایی استخدام نشده بودم، وسواس بی‌خود به خرج دادم. به هر حال این نوشته شرح حالی از ماراتن شش هفته‌ای من تا روز ورود به دیوار بود.

اینکه چقدرش لازم بوده یا نه رو شاید بهتر باشه امید(لیدرِ چپترِ پژوهش دیوار)، روشنک (پژوهشگر دیوار و داور پروژه استخدامیِ من)، زهره (پژوهشگر دیوار و داور پروژه استخدامیِ من) و به خصوص آلما (دوست، مشاور شغلی و الان هم منتور من تو دیوار) تو کامنت‌ها بهمون بگن.