شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
به خنده ام نگاه نکن.
امروز با خودش قرار گذاشته بود که لبخند را انتخاب کند، آخر هر بار با این چهره، دیگران به آسانی با او گرم می گرفتن.
از پشت دیوار ماندن بدش می آمد، از ماندن در سایه بیزار بود، دوست داشت همان گونه که هست، رفتار کند.
اینکه قطره های اشک را در چهره ی خندانش میدید تعجبی نمیکرد، او به خنده های اشکآلود عادت کرده بود. به شکستن تبسم در آن واحد، به شنیدن نصیحت هایی که بیشتر مخرب هستند تا آرامش بخش و راهنما کننده.
آری این منم؛ حتما باید داد بزنم تا صدایم را بشنوید یعنی در این دنیا کسی نیست که بخواهد مرا کمک کند، بدون آنکه بچرخد و نگاهی به اطراف کند و بگوید این منم که به او کمک کردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مصاحبه ویرگولی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
گمشده
مطلبی دیگر از این انتشارات
در باب فلسفه زندگی