گمشده

آستان مقدس شهیدان سبزوار
آستان مقدس شهیدان سبزوار


پنجشنبه هفته گذشته بود که به دلیل نبود خانواده بدجوری دلم گرفته بود. تصمیم گرفتم که عصر به آستان شهدا بروم و بعدش هم سری به عزیزان درگذشته بزنم و فاتحه ای بخوانم. اینجا تنها جایی بود که میتوانستم این دل گرفته را ترمیم کنم و سبک برگردم. شب میلاد جان جانان، امام رضا جانمان بود. از ماشین پیاده شدم. باد تندی می وزید و چادرهای مشکی را می رقصاند.

چندماهی بود که پنجشنبه ها به آستان نیامده بودم. شلوغی جمعیت اذیتم می کرد، چون عادت کرده بودم به سشنبه هایی که خلوتگاه من، همان دنج ترین و باصفاترین مکان عالم می شد برای بلند بلند حرف زدن با کسانی که شنواترین گوش ها را دارند برای همراه شدن.

اول کمی در کنار قبور شهدا نشستم و بعد هم رفتم داخل آرامستان تا سری به گذشتگانمان بزنم. تقریبا یک سالی می شود که راه رفتن میان قبرها هم برایم متفاوت شده است. وقتی که کلاس اول ابتدایی بودم و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم، از سر ذوق هرجا نوشته ای می دیدم می خواندم، از جمله نوشته های روی قبرها را. مادربزرگ می گفت: روی قبرها رو نخون مادر. گفتم: چرا؟ گفت: قدیما میگفتن اگر روی قبرا رو بخونی عمرت کم میشه! اما من باز هم میخواندم، یواشکی طوری که مادربزرگ نبیند.

الان که به اینجا می آیم انگار هر قبر و هر مزار حرف هایی برای گفتن دارد. احساس میکنم وقتی از بینشان عبور میکنم هرکدام با زبان بی زبانی مرا صدا می زنند که پای حرف دلشان بنشینم. فکر میکنم به آن زمانیکه من هم مانند تمام کسانی که اینجا خوابیده اند روزی قرار است به خوابی عمیق بروم. خوابی که هر لحظه اش می تواند کابوسی وحشتناک باشد یا رویایی شیرین. خودم را در قالب روحی تصور میکنم که به سنگ قبر جسم پوسیده اش تکیه زده و چشم به راه یک نفر نشسته تا بیاید و برایش فاتحه یا خطی قرآن بخواند.

جلوتر که رفتم خانواده ای را دیدم که تازه عزیزشان را به دستان سرد خاک سپرده بودند و برایش مثل ابر بهار می گریستند. معلوم بود که داغ بزرگی بر دلشان سنگینی می کند و دلشان را بدجور سوزانده است. شاید هم آن مرحوم آنقدر مهربان و دوست داشتنی بوده که دل کندن را برای اطرافیانش دشوار کرده بود. با خودم گفتم آیا حتی یک نفر پیدا می شود که اینطور دوری ام برایش سخت باشد؟!

طبق عادت قدیمی شروع کردم به خواندن سنگ نوشته ها. یکی جوان ناکام، یکی گل بی کس، یکی مادری دلسوز، یکی پدری مهربان. زیر هرکدام از این قبرها یک دنیا حرف برای گفتن پنهان شده. رفتم و رفتم تا رسیدم بالای سر بی‌بی معصوم، همان مادربزرگ مهربان و دلسوزی که نقل هر مجلسی مهربانی و عشقی است که در رفتار و گفتارش موج میزد. دلم برای آن چشم های فیلی رنگ کوچکش که هیچ وقت ندیدمشان تنگ شده.

نور آفتاب هرلحظه کم سو تر میشد. کم کم موکت ها را کنار قبور شهدا پهن می کنند. حوالی ساعت 6 غروب است و قرار است زیارت عاشورا بخوانند. روزی که دیگر نباشم مطمئنا دلم برای این پنجشنبه ها تنگ می شود. بعد از زیارت عاشورا چشمانم به دنبال کسی میگشت که امید داشتم بیاید، اما نیامده بود و ما را با جای خالی اش تنها گذاشت. در این تنهایی آرامش بخش هیچ چیز مانند خواندن حکاکی های قبور شهدا لذت بخش نیست. روی هر سنگ مشکی در کنار عکس شهید فرازی از وصیت نامه شهید نوشته شده. البته در برخی، جملات امام (ره) یا معصومین(ع) هم نوشته شده. جالب این است که اکثر شهدایی که در سنین کم و قبل از ازدواج به شهادت رسیده اند حرفشان این بوده که:«روز شهادتم را جشن بگیرید که آن روز، روز دامادی من است.»

چقدر می توان در خدا غرق شد که اینگونه برای شهادت انتظار بکشی؟ً! خیلی کنجکاوم که بدانم زیر این سنگ قبر ها چه حرف هایی برای گفتن وجود دارد. مردانی که اینچنین عاشقی کرده اند پس به خوبی رمز عشق را یافته اند.

هنوز هم عشق واقعی وجود دارد فقط ما آن را گم کرده ایم. در این دنیای پر رنگ و لعاب گمشده‌ی همه‌ی ما انسان های غافل عشقی از جنس حقیقت است. دقت کرده اید با اینکه این همه کتاب عاشقانه به چاپ میرسد و فیلم عاشقانه ساخته میشود و آهنگ عاشقانه منتشر میشود اما، هنوز هم برای ما تکراری نشده اند؟ چرا اینقدر عاشقانه خواندن و عاشقانه دیدن و عاشقانه شنیدن هنوز هم برایمان جذاب است؟!

همه ما خوب میدانیم که به دنبال مفهوم عمیق تری از عشق هستیم. نمی توان روی علایق مادی و بی ارزش چندروزه نام عشق را گذاشت. عشق پاک و مقدس است و قدرش خیلی بیشتر از آن است که محدود شود به دلبستگی های سطحی و گذرا.

این سرحد از عشق را می توان در نوع نگاه و نگرش انسان هایی یافت که کارهای بزرگی کرده اند. آنقدر غرق در این آتش شده اند که بقای ابدی یافته اند. اگر فردی احساسی عمیق تر از دلبستگی و آنچه امروزه زیاد در اطرافمان می بینیم نسبت به انسانی پیدا کند، مطمئنا مقدمه ای یافته است برای رسیدن به اصل وجودی عشق. همان چیزی که گمشده ی ماست در این دنیای پر زرق و برق.

اگر چنین جرقه هایی در وجودتان شروع به سر و صدا کرده اند، به آنها اجازه شعله ور شدن بدهید چون از آنها خاکستر برجای نمی ماند. آتش عشق تا همیشه قلب سرد انسان را گرم نگه می دارد.

ای مرغ سحر! عشق ز پروانه بیاموز/ کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی خبران اند/ کان را که خبر شد، خبری باز نیامد