داستان کوتاه رویا نویسنده زهرا عسگری نیا نشر آنها

سرمو میارم بالا به آسمان نگاه می کنم حریر شب رو با ستاره های طلایی به تن کرده و ماه رو به آبشار موهاش زده تا نگهشون داره ، موهای تابدار بلند مشکی که قدشون به زمین رسیده تا شاید عاشقی رو به معشوق برسونه و ماه هم ، اون بالا نگاهبان طناب وصاله نسیم خنکی می وزه باد عبورش رو تندتر می کنه

نمی تونم نگاهم رو از زیبایی آسمان بگیرم

ماه رو می بینم که نمی تونه در مقابل باد استقامت کنه انبوهی از موهای آسمان از دست ماه رها می شه و به آغوش باد می افته

شنیدم که باد معتاد این آغوشه باد از بوییدن عطر موها جان دوباره ای می گیره و با قدرت بیشتری به جنگ ماه میره و موها را از اسارت ماه آزاد می کند

همان طور که باد در آغوش گیس آسمان می رقصد بلندی گیس ها به زمین رسیده از من می گذرد و من در سیاهی اش غرق می شوم همه جا تاریک شده دیگر نه آسمان را می بینم نه ماه و ستاره را نه خبری از باد است

همه چیز به سرعت از کنارم عبور می کند تنها چیزی که وجود دارد تاریکی مطلق است نمی بینم اما می شنوم صدای تند عبور آدمیزاد را، دستم را دراز می کنم فریاد می زنم چه خبر شده پاسخی نمی شنوم هراسان شروع به دویدن می کنم پاهایم حرکت نمی کند انگار که پاهایم را در چاهی گذاشته و رویش سیمان ریخته باشند آدم ها ریتم رفتنشان تندتر می شود دستم را به سمتشان دراز می کنم کسی توجهی نمی کند و مرا پس می زنند

وجود چیزی در دستشان

را احساس می کنم شاید همان است که می توانند راه بروند دستانم را با قدرت زیاد در تاریکی فرو می کنم تا آن شی لعنتی در دستشان را بگیرم و من هم مثل بقیه بتوانم فرار کنم این یکی خیلی سریع بود دستم به شانه اش خورد، دیگری نزدیک بود گرفتمش لعنتی زورش از من بیشتر است

شبیه یک لیوان است

این یکی رو حتما می گیرم آره گرفتمش

صدای شکستن لیوان میاد چشمام رو باز می کنم سقف اتاقم را می بینم که با نورهای زرد مخفیش اتاقم رو به یک جای رویایی تبدیل کرده سرم رو می چرخونم نگاهم می افته به عکس ها و تابلوها و مدال های پیروزی روی دیوار اتاقم این ها رویاهای من هستند رویا چه واژه عجیبی توی گذشته هم همیشه به دنبال رویا بودم برام شبیه دریا بود بزرگ و زیبا اما توی آینده ام شبیه کویر بزرگ و خشک و زشت

رویای روی دیوار اتاقم یک وجه مشترک دارد یک توپ فوتبال و یک من

توپ فوتبال من رویا

صدایی در میاد فکر کنم رویاست اومده صبح بخیر بگه درو باز می کنه میگه بیدار شدی عزیزم بهش لبخند می زنم وارد اتاق میشه یه لیوان با یه قوطی کوچیک توی دستش

میاد کنارم می نشینه همون طور که قوطی رو باز می کنه تو آب حلش کنه می گه می دونی که چقدر دوستت دارم

نمی دونم چرا از شنیدنش خوشحال نمی شم بر می گرده به صورتم نگاه می کنه نگاهش پر از تنفر بهم میگه ولی الان دوست داشتنت خیلی سخت شده می خوام برم

با اینکه دلم خیلی شکسته و به درد اومده و می خوام ازش خواهش کنم نره بمونه ولی سکوت می کنم

یهو از جاش پا میشه و عصبانی و شاکی می گه بهم پس بده می گم چیو میگه دوستت دارم هایی که بهت گفتم می گم چی داری میگی

صداشو بلندتر می کنه ابروهاش تو هم گره می خوره صورتش می لرزه و باز تکرار می کنه گفتم بهم پسشون بده لعنتی

می گم آخه چطوری میگه بهم بگو این طوری پس بده می گم رویا دوستت دارم میگه من عاشقانه می گفتم

لحنم رو تغییر میدم میگم دوستت دارم

میگه لعنتی با التماس نگو

نمی تونم بغض داره خفم می کنه بلند می گم دوست دارم صدام می لرزه التماس تو صدام بیشتر میشه قرمز شده سرشو به این طرف اون طرف می چرخونی کلافه است نگاهش به یه چیزی روی کمد می افته چاقو رو توی دستش صدای شکستن لیوان میاد چاقو توی دستش می بینم همون چاقوی دست طلایی که توی ماه عسل خریدیم رویا عاشق رنگ طلایی بود بهش قول دادم اولین چیز طلایی که دیدم واسش می خرم که یهو چشمم خورد به این چاقو زدیم زیر خنده خندید و بهش گفتم دوستت دارم رویا دوستت دارم رویا دکمه پیراهنمو باز می کنه دوستت دارم رویا

چاقو رو می زاره روی سینه ام می گه یک بار دیگه فرصت داری

تمام عشق این سال ها رو جمع می کنم دوستت دارم

سردی چاقو رو توی قلبم احساس می کنم خون روی صورتم می پاشه

چشمام رو باز می کنم سقف اتاقم صدای رویا میاد

خوبی عزیزم

سرمو می چرخونم رویا توی چارچوب در ایستاده و نگران نگاهم می کنه فکر کنم رنگم پریده می گم چیزی نیست عزیزم

میگه بذار واست آب بیارم با یک لیوان آب یه قوطی کوچیک توی دستش بر می گرده میاد کنارم میشینه همون طور که داره قوطی رو توی آب حل می کنه

میگه می دونی که چقدر دوستت دارم یه لحظه تمام بدنم سر میشه یخ می زنه بی اختیار با همون التماس داد می زنم دوستت دارم رویا بر می گرده میگه واقعادوستم داری؟

دوباره تکرار می کنم دوستت دارم رویا

میگه آخه عزیزم به حرف نیست که

آروم آروم دکمه های لباسش رو باز می کنه تن الماسش زیر نور کم رنگ اتاق برق می زنه و عطش خواستن رو در وجودم روشن می کنه صدای نفسام تندتر میشه صورتشو میاره نزدیک گوشم میگه دوست داشتنت رو نشون بده من منتظرم

دلم می خواد بغلش کنم ببوسمش نمی تونم فقط سرمو می تونم تکون بدم

لباسای اضافه ای که زیبایی های بی نظیرش رو پنهان کردن رو یکی یکی از تنش درمیاره

برهنه و دلبرانه جلوم شروع به راه رفتن می کنه با لبخند بر می گرده بهم میگه زود باش من عادت ندارم زیاد منتظر بمونم به سمت تابلوهایی روی دیوار می ره یکی یکی از روی دیوار جداشون می کنه به عکس من خیره می شه میگه من عاشق این شدم نه کسی که حتی نمی تونه منو…

رویا ؟!

یکی داره صداش می کنه صدای یه مرده

اومدم عزیزم

این صدای رویا بود

رویا توی چارچوب دره بهم نگاه می کنه

میگه گفتم که خیلی منتظر نمیمونم به عکس من توی دستش اشاره می کنه میگ شبیه اینه من همیشه سلیقه ام یه جوره صدای رویا هر لحظه بلندتر میشه تو گوشم می پیچه

نمیدونم کی این دیوار لعنتی را برداشته و جاش شیشه مات گذاشته

صدای رویا

حتی صدای نفساش

تصویر محوش

نه نمی خوام بشنوم

سرمو به سمت چپ می چرخونم

صدای رویا نفس هاش تصویرش

به سقف خیره میشم

صدای نفساش تصویرش سرمو به سمت زمین می خوام ببرم نمی تونم صدای رویا بیشتر میشه منم بیشتر زور می زنم از تخت می افتم

صدای شکستن لیوان میاد چشمامو باز می کنم سقف اتاقم در باز میشه

رویا با چشمای پف کرده و لباس خواب قرمزش که من براش خریدم رنگ پریده میاد تو میگه بازم از تخت افتادی؟ آره عزیزم کابوس می دیدم

میاد بغلم می کنه که بزارتم روی تخت

بهش می گم رویا منو هیچ وقت تنها نمی ذاری

شروع می کنه به خندیدن

بلندتر می خنده بلندتر خنده های عصبی

صداش می کنم رویا

میگه می خوای یه کم هوا بخوری

بی اراده می گم آره

منو روی صندلی چرخ دار که دوتا پاهام رو گرفته و چهار تا بهم داده می زاره

منو میبره کنار پنجره باد خنکی میاد سرمو از پنجره میارم بیرون

صدای شکستن لیوان

برمی گردم رویا رو پشت سرم می بینم از بیست و یک طبقه پرت میشم پایین

چشمامو باز می کنم سقف اتاقم عروسک قشنگه من مخمل پوشیده

صدای عروسک میشنوم

سرمو بر می گردونم یه دختر بچه کنار تختم می بینم که عروسک دستشه با ناز بر می گرده بهم میگه

بابا چرا اسم منو گذاشتی رویا؟؟؟


۶ آبان ۱۴۰۳