آراکنوئید

شب

_ «الزاما واقعیت حالم رو بد نمی‌کنه، میدونی، یعنی یه اتفاقی نباید بیفته تا به این فکر کنم که چقدر خسته ام و این معلق بودن بین بودن و نبودن چقدر دیگه میتونه حوصله سربر باشه. همین که هستم اینا هم هست باهام. مثلا هرروز میتونم lonely day, system of a down رو گوش کنم و هرروز همون روز باشه، خیلی وقتا اصلا حالم خوبه ولی میذارمش حالم بد بشه. خیلی کاری با واقعیت ندارم، مثلا الان، همین امشب که روی این بلندی زیر نور ماه کنارم واستادی، اصلا مهم نیست که واقعی نیستی، من میتونم تا صبح با تصویر فرضیِ تو توی ذهنم توی همین واقعیت مکانی صحبت کنم، مثلا الان این صحبتا داره حالم رو خوب میکنه، دوست دارم درباره جز و بلوز حرف بزنم، وقتی داریم جوز رو بین دستامون رد و بدل میکنیم انگشتم بگیره به انگشتای لاغرت، بعدشم که میری گم میشی توی فردا حالم رو بد می‌کنه. اگرم حالم بد نشه خودم حالم رو بد میکنم چون ارزشش رو داره.»

نیمه ی شب

گردنبند چرمی دور گردنش را سفت میکنم، فیشنتش را با دندان پاره میکنم و به سمتِ کشتنِ شهوت میروم تا آزاری خوشایند از نبودن مردانگی القا شده توسط جامعه را ببرم. خیره شدن به قطره های به جا مانده از هم آغوشی اش با یک مرد تشنه ام میکند، مردی که فقط مرد بود. تماشای این سکانس از آن تصادف کذایی نیز لذت بخش تر است، شاید البته. وقتی که در نیمه ی شب زیر آسمان صاف و ستاره باران ماشینمان در گوشه ای مچاله شده بود و من سیگاری خونی در دست داشتم و کنارش نشستم. موسیقی جز پخش شد و من لذتی بیکران از ملودی ساکسیفون میبردم، به استخوان زانوی بیرون زده اش نگاه کردم و گفتم محشر نیست این موزیک؟ به خون روی پیشانی ام نگاه کرد و هیچوقت نفهمیدم چرا آنقدر عصبی شد. مگر چند نفر در زندگی می‌توانند همچین سکانسی را خود نقش آفرینی کنند؟ آدمی چقدر باید خوش شانس باشد در کنار جسد مانده در ماشین دوستانش بنشیند و همراه با باد و جز و دود شود؟ من در تمام ژست های بزرگسالانه ی سالهای منتهی به مرگ انتخابی ام نقاب های اتفاقی بیشماری را کنار گذاشتم و از دست رفتن پیشامد های خوب احتمالی را به فال نیک گرفتم و جنونِ پنهان در لودگی ام بالاخره مجال ظهور پیدا کرد. دقیقا در همان شب سرخ و سیاه. به تمام در هم تنیدگی های سرخمان می اندیشم، به این موجود گوتیک افسرده ی گم شده در لابلای تی اچ سی ها می‌نگرم، تن سرخش را به بدن بنفشم می آویزد، شیمیِ بنفش جسم بی هویتمان در عصیانِ ساکت عرق هایمان بین جام ارغوانی در دستم به سیاهی رنگ می‌بازد، سیاه تر از لبانش، سیاهتر از گردنش، چشمش و چکمه ی چرمی اش.

صبح

موتیف تکرار شونده ی گیتار بیس، تکرار تکرار تکرار، هلو مای لاو، من از سیاهیِ بیرون نجاتت دادم، از شسته شدن صورتت با اشک هایت، از تمام اشک های ناشی از ترست، از تمام بی خوابی های شبانه ی احمقانه ات، از تمام او دی های ناموفقت، تمام آرزوی موفقیت کردن هایت برای من، از تمام فلوکستین های بی دلیل روزانه ات، از تمام قلب های بنفشی که برای او میفرستادی، تمام اندوه های پوچ کنار ساحلت، از دروغ تمام زندگی ات. تمام رنگ های مورد علاقه ام را برای اینکه تنها نمانی ردیف کرده ام، آبی، سفید، صورتی و ارغوانی. به گرد و غبار روی بینی ام نگاهی بینداز، لبانم را با لبانت سیاه میکنم و با جسدت آخرین قطره ی مردانگی ام را هدر میدهم. فقط بخاطر حضور وهم آلود تو در آخرین کابوس خیالی مبهم سبز من.