روزمره های یک دختر/ ایمیل: Nashenas.5583@gmail.com
اتاقِ عزیز _از مامانِ پوپک (۱)
از مامانِ پوپک چیست؟ پست هایی با این مضمون بدین معنی اند که نویسنده این نوشته، من (پوپک) نیستم، بلکه از دفتر خاطرات مامانم برای شما بازگو کردهام.
صبح های زود که پدرم ما را برای نماز صبح بیدار میکرد، به هیچ کس اجازه نمیداد که بعد از نماز دوباره بخوابد. میگفت: «خواب صبح خوب نیست.» بعضی موقعها که نماز میخواندم، بعد از نماز در حالت سجده میخوابیدم. اما اصلا دلچسب نبود. دست و پایم درد میگرفت. بیشتر موقع ها برای اینکه بتوانم راحت بخوابم به بهانهی نماز خواندن به اتاق عزیز میرفتم. عزیز خیلی خوشحال میشد. میگفت: «بیا ننه آتیش کرسی رو برات هم بزنم گرم بشی.» زیر کرسی مادربزرگ خیلی خواب میچسبید.
عزیز بعد از صبحانه زیر انداز کوچکش را برمیداشت و توی آفتاب ایوان پهن میکرد و مینشست. میگفت: «اگه چیزی برای پاک کردن دارید بیارید تا کمکتون پاک کنم.» بعضی موقعها سبزی یا نخود و لوبیایی بود. مادر میگفت: «اینها را ببر تا عزیز پاک کنه.» موقعی که بیکار میشد روسری های کوچکی که برای نوزاد ها میدوخت را میآورد و مینشست و دور آنها را دندون موشی میزد. وقتی نخ سوزنش تمام میشد میگفت: «ننه بیا این سوزن رو برای من نخ کن.» من سوزن را نخ میکردم و منتظر میماندم که نخ سوزن عزیز تمام شود. همین طور که آفتاب جلو میرفت، عزیز هم دنبالش میرفت و توی آفتاب مینشست. من میرفتم و میآمدم و میگفتم: «عزیز پس مگه نمیری توی اتاقت؟» عزیز میگفت: «نه حالا ننه، اتاق دلگیر و تاریکه. من هم چشمام سو نداره.» میگفتم: «مگه قرآنتو نخوندی؟» میگفت: «چرا ننه خوندم.» آخه عزیز همیشه بعد از نمازش قرآن کوچکی که توی جانمازش بود را برمیداشت و از اول تا آخر برگه میزد و میخواند. میگفتم: «عزیز مگه سواد داری؟» میگفت: «نه ننه نگاه به کلمات قرآن قلب رو روشن میکنه و سوی چشم رو هم زیاد میکنه.»
عزیز همینطور دنبال آفتاب با زیرانداز کوچکش جلو میرفت. وقتی آفتاب روی دیوار میرفت عزیز هم زیراندازش را جمع میکرد و استانبولی را از توی کرسیاش میآورد، آتش کرسی را درست میکرد و به اتاقش میرفت.
_مامانِ پوپک
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا بچه ها خودکشی نمیکنند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای الف و رها شدن از زندان به کمک نور
مطلبی دیگر از این انتشارات
من تشنۀ حرکتم.