من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
اشک میریزی و چشمانت چه زیبا میشوند!
گفته بودی:
اشک میریزی و چشمانت چه زیبا میشوند!
گر همه دریا ز چشمانم روان سازم،
تو میآیی؟
بیا ماهی کز اشک هجر تو رویید دریایی!
و ماه اینجا میان موجها تصنیف میخواند...
امشب شب مهمی بود.
مثل سگ سخت، ولی مهم.
من تا الان دو تا از عزیزترین آدمای زندگیم، یعنی مادربزرگ و عموی کوچیکم رو از دست داده بودم. ولی حس میکنم با کمال تعجب راحت باهاش کنار اومدم. و این اصلا به معنای این نبود که با تمام وجودم عاشقشون نبودم.
هیچوقت نفهمیدم چرا برام سخت نبود. بیشتر شنیدن گریههای خونواده بود که سخت بود، نه خود اون اتفاق.
اما امشب فرق داشت.
با ذرهذره از سلولهام طعم از دست دادن واقعی رو چشیدم.
هیچکس فوت نکرده، نه.
داستان یه عشق رسیده به صفحهی آخرش.
و تنها چیزی که میتونه تهِ دلم رو آروم کنه اینه: من واقعا عاشقش بودم. (هستم هنوز... فقط باید کمکم عادت کنم به خاکستر به جای آتیش.)
آره، خلاصه انقدر گریه کردم که هر لحظه ممکنه خوابم ببره.
در اتاقم رو بسته بودم که مثلا برم بخوابم. مثلا.
تمام آهنگهایی که منو یاد اون میانداخت رو پخش کردم و به عکسهاش نگاه کردم...
باید بیصدا فریاد میزدم، وگرنه همهی عالم و آدم بیدار میشدن. خیلی اشک ریختم، خیلی.
یه ریمیکس از یکی از آهنگهای شجریان بعد از مدتها پیدا کردم... همونی که میگفت: «به سر شوق سر کوی تو دیرم.» میزنه قلب آدمو پاره پاره میکنه این آهنگ. هه، من همونیام که میگفت با هیچ آهنگی گریه نمیکنه؟
و آهنگ ارغوان. وای از ارغوان.
صدای علیرضا قربانی قابلیت اینو داره که با روح و روان من بازی کنه.
«ارغوان، این چه رازیست که هر بار بهار با عزای دل ما میآید؟»
الان بهاره. نوروزه. و تنها چیزی که شکوفه کرده، درده...
ارغوانِ من... چقدر این کلمه بهش میاد.
قبل از این که برم توی اتاق، داشتم نماز میخوندم. داشت قضا میشد. بدو بدو رفتم وضو گرفتم و چادر سر کردم و با اولین کلمه گریههام شروع شد.
راستش حس میکنم خدا باهام حرف زدم بین اون همه هقهقهای بیتوقف. نمیدونم دقیقا چی گفت، اما یه آرامشی توی رگهام چرخید. نه این که قلب شکستهم یه دفعه خوب بشه، نه. ولی انگار باعث شد بدونم اگه هم قراره عزاداری کنم، یکی هست که از آسمون اشکهامو پاک کنه.
امیدوارم وقتی زمان میگذره و زخمهام التیام پیدا میکنن، به امروزِ خودم نخندم.
و فراموشش نکنم، گرچه قراره بگذرم ازش.
برای اون کسی که دو سال تموم توش چشمهاش غرق بودم یه آرزو دارم؛ امیدوارم جاش توی بهشت باشه.
خودم رو مجبور نمیکنم یهویی خداحافظی کنم. به خودم زمان میدم. بازم واسش گریه میکنم. اونقدر گریه میکنم که اشکهام تموم شه.
اینطوری بدون حسرت این قصه رو دفن میکنم.
امشب رو قطعا یادم نمیره...
مطلبی دیگر از این انتشارات
غروب،شاید پایان.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماسک خندان
مطلبی دیگر از این انتشارات
مُسكن هاى شخصى