اكسير همدلى

مى گويد تو از هر اشتباهى دو بار رنج مى كشى؛ يك بار به آن دليل كه اشتباه كرده اى و يك بار براى آنكه به خودت اجازهء اشتباه كردن نمى دهى.

.

.

مدتى بود كه دلم به دنبال چراغ جادو، عصاى فرشتهء مهربان و هر شىء معجزه بخش ديگر بود. در دلم تصور مى كردم كه يك گَرد طلايى مى ريزد و ناگهان همه چيز درست مى شود. نه كه طاقتِ تلاش كردنم طاق شده باشد، نه، فقط گارىِ مردِ شكاكى به سنگ هاى سد راهم خورده بود و هرچه تخم شك بود، در دلم كاشته. مشكوك بودم؛ تلاش مى كردم و به اينكه اين رفتن تهش رسيدن باشد، شك داشتم.

اكنون ولى، چند زمانى ست كه پىِ هيچ اكسيرى از خوشبختى نمى گردم؛ جز خودم. خودم، آن دختركى كه هيچ وقت پايش روى خط موزاييك ها نمى رود، نقاشى اش از خط بيرون نمى زند و آستين لباس هايش را يك اندازه تا مى كند.

من، استاد به خود سخت گرفتنم. يك قايقِ بى پارو به دست خودم داده ام و مى خواهم كه به آن سرِ دريا برسم. كند مى روم و معيار قياسم، آن قايق هاى موتوردارِ پيش روست. اصلاً آخرين بارى كه دلم عميقاً قرص و محكم بود، به خاطر نمى آورم. انگار كه يك نقطهء كوچك نورانى در آن دور دورها باشد، حتى سعى كردن براى ديدنش هم چشمم را مى زند. يادم نمى آيد كه در كدامين روزِ خورشيدى دست در گردن خود انداختم، به پشت خودم زدم و به آن خودِ ترسيده ام گفتم تو آرام باش من جواب مى دهم. من، هميشه همپاى او ترسيده ام و هرچه بار مسئوليت روى دوش اين و آن ديدم، برداشتم و حوالهء دوش خود كردم. حال ولى، خسته ام. حس آن معلم كهنه كارى را دارم كه به دنبال بازنشسته كردن خود است. براى همين سرك مى كشم، از كرسى استادِ خود بودن پايين مى روم، و به هر چشم تماشاگرى اعلام مى كنم؛ كه اين شما و اين بارهايتان.

من ديگر از يك اشتباه، دو بار رنج نمى كشم.