امپراتوری انسان‌ها

آهی عمیق کشید؛ آهی تلخ. روی بالکن برج متروک نشست و صورتش را به زانوانش چسباند. زیپ‌های کت مد روزش را باز کرد؛ زیپ‌هایی که مادرش مجبورش کرده بود ببندد تا سردش نشود. نسیم سرد و ملایم از لای لباسش رد شد و به موهایش که زیر شال پولک‌دارش بودند، رسید. اکلیل‌های حاشیه‌ی شال مشکی برق می‌زدند و دنباله‌ی شال پشت سرش با باد حرکت می‌کرد.

لبخند تلخی زد و بند چکمه‌هایش را محکم کرد؛ چکمه‌های فلزی بلندی که تا زانوهایش را پوشانده بودند.

ماه، زیبا و درخشان در آسمان بود. ستاره‌ها به چشم نمی‌خورند. آلودگی‌های شهر تمام ستاره‌ها را از دیده پنهان می‌کردند.

به ماه چشم دوخت؛ ماه تنها چیزی بود که می‌توانست آرام‌اش کند. آرامش جادویی‌ای بهش می‌بخشید. چون ماه، تنها چیزی بود که تغییر نکرده بود.

هدفون هوشمندش زنگ زد. چشمان شفافش را که اطرافیان می‌گفتند آن‌ها را یاد تمام مناظر زیبای دنیا می‌اندازد، سفت بست و با حرکت دستش تماس را رد کرد. دلش نمی‌خواست بفهمد چه کسی زنگ زده است. دلش نمی‌خواست به حرف‌هایش گوش دهد؛ حالا هر کسی که بود.

مشکلش غیرقابل حل بود. چشمانش بی‌اختیار به سمت منظره‌ی شهر و آسمان‌خراش‌ها و برج‌های سربه‌فلک کشیده رفت. و بعد، ناخودآگاه اخمی بر چهره‌اش نشست. در شب منظره‌ی شهر زیبا بود، آری، اما...

چه فایده؟ به میان پاهایش پناه برد. حالا که تنها بود، می‌توانست هر کاری خواست بکند و هیچ کس ازش ایراد نمی‌گرفت. همان‌طور که چشمانش بسته بود، آرام‌آرام قطره اشکی روی گونه‌‌های برافروخته‌اش چکید.

از تمام این چیزها بیزار بود، متنفر بود. از شهر متنفر بود. آه که چقدر هر روز حسرت می‌خورد. حسرت گذشته. گذشته‌ای که هنوز به دنیا نیامده بود. حسرت زندگی در بیشه‌زارهای مرتفع و جنگل‌های سبز و زیبا. هیاهو و سروصدای حیوانات را مجسم می‌کرد؛ و سکوت سرشار از زندگی را.

از انسان‌هایی که این چیزها را از او گرفته بودند، متنفر بود. چرا برج‌ها و آسمان‌خراش‌های زشت و تیره جایگزین طبیعت شده بودند؟ چرا؟




هیچ‌کس حرفش را نمی‌فهمید، حتی پدر و مادرش. حتی خواهر و برادرهایش. می‌گفتند تا زندگی راحتی داریم، چرا باید به این چیزها فکر کنیم؟ نمی‌فهمیدند و درک نمی‌کردند که او از زندگی امروزی بدش می‌آید. تنها مشکل بزرگ او در زندگی این بود، بله، امپراتوری تکنولوژی! همین.

ولی آیا این کم چیزی بود؟ نه‌خیر. ولی چه فایده؟ چه فایده؟! دلش می‌خواست فریاد بکشد. فریاد بکشد و همه را بترساند و وادارشان کند او را درک کنند. اما آه، درک تنها چیزی بود که می‌خواست و هرگز به او داده نمی‌شد.

از شدت خشم دندان‌هایش را به هم فشرد. درست در همان لحظه، هدفون هوشمندش دوباره زنگ زد. چنان محکم با انگشت تماس را رد کرد که نزدیک بود شیشه‌ی هدفون شفاف بشکند. زیر لب فحشی داد. هدفون را میان دستانش گرفت. با یک وسوسه‌ی آنی، از جایش بلند شد.

البته می‌خواست بلند شود که وزن چکمه‌های فلزی آخرین مدلش دوباره انداختش زمین. گونه‌هایش از خشم برافروخته شد. چکمه‌هایش را درآورد و با بی‌رحمی پرتشان کرد سمت در بالکن برج متروک. هدفون را گرفت و با دستانش که آستین‌های کت سفیدش آن‌ها را پوشانده بودند، از میان نرده‌های شکسته و سیاه بالکن جوری نگهش داشت که درست بالای چشم‌انداز شهر بود. فقط کافی بود دستش را رها کند تا آن تکنولوژی وحشتناک را پایین بیندازد و ...

اشکش درآمده بود؛ اما در آخرین لحظه منصرف شد. حیف آن همه پول بود که با شکستن آن هدفون احمقانه حرام شوند.

بعد صدای پایی آمد. فورا اخم کرد. یعنی چه کسی مخفیگاه امن زمان‌های ناراحتی‌اش را کشف کرده بود؟ خودش حسابش را می‌رسید. اگر که ...

با دیدن کسی که از آن پله‌های قدیمی بالا می‌آمد، خشمش را فروخورد. آن قامت بلند با کت صورتی، شلوارجین و بلوز سفید و چکمه‌های مد روز شبرنگ، و همین‌طور هدفون شفافی که روی شالش انداخته بود و آن صورت دخترانه و ظریف.

ــــ چی‌کار داری؟

ــــ یه خبر خوب برات دارم رفیق. اجازه‌ی کتبی از والدینت دارم که یه هفته با خودم ببرمت جنگل.

دهانم چنان باز ماند که فکم تیر کشید. «شوخی‌شوخی!»

ــــ نه، جدی. من تنها کسی‌م که درکت میکنم و خودم ترتیب این سفرو دادم.

ــــ احساس می‌کنم دارم روی ابرا پرواز می‌کنم. ممنونم، ممنونم.

آن‌قدر محکم بغلش کردم که آخ‌اش درآمد و با لبخندی جادویی بهش خیره شدم. «حالا شد زندگی.»