من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
او میکشد قلاب را.
گلدانهای خانه را هر جمعه آب میدهم، همان عصرهای غمناک جمعه. آبپاش را برمیدارم و از گل کنار پنجره شروع میکنم؛ هر هفته بلند و بلندتر میشود. میدانم گلها زبان آدمها را میشناسند، پس میپرسم؛ گلی که شتابان رشد میکند و جوانه میزند و سبز میشود، اما ریشههایش هر دقیقه در خاک میمیرند، نامش چیست؟
گلبرگِ سرخِ سیراب، آرام میگوید: «عشق.»
قیچی را برمیدارم و به دور گردن برگهای زرد حلقه میزنم. کدام سرخرگ را اگر ببُرم، تو از جان من جدا میشوی؟
پذیرفتن.
پذیرفتن کار پیچیدهای نیست.
پذیرفتن، همان نفسیست که از سینۀ زخمی عبور میکند، و کمی، فقط کمی طولانیست؛ همین. لحظهای میآید، به دیوارههای تنت چنگ میزند، و بعد میرود. و همهچیز به همین سادگی تمام میشود.
پس چرا هنوز نپذیرفتهام؟ چرا برنمیکشم آن نفس را؟ از چه میترسم؟
میدانم که از درد نمیترسم. درد آنقدر آرام و بیخبر میخزد و به دور گردنم میپیچد و ماهرانه نیشهایش را جانم فرو میبرد، که باکی ندارم از سرزده آمدنش. کلید و اختیار را به دستش دادهام؛ خواست بیاید، خواست نیاید. من که تا امروز زنده ماندهام، فردا هم نمیمیرم. آفتابگردان که باشی، رشتههای نور را از سیمانِ دیوارهای آن اتاقک تاریک بیرون میکشی و خورشید میبافی.
شاید از چیزی نمیترسم. شاید آنقدر میخواهمت که ناتمام شدهای. شاید این من نیستم که رها نمیکنم، و تو آنی که نمیروی.
هر بار که از لبهی پرتگاه تو، به خانه برمیگردم و تصمیم میگیرم دوباره عاشقت باشم، نمیدانم چه میکنم؛ فراموش میکنم، نادیده میگیرم، یا میبخشم؟ نازنین، جدای از آن که دوستت دارم، تو مشتی علامت سوالی که در دفترم فریاد میکشند؛ و من دیگر پاسخی ندارم. و همانجا که ذهن خالی میشود، باید خط پایان را کشید. نه؟
شاید بهتر است چشمهایم را ببندم و همهچیز را به دست زمان بسپارم. ساعت را از روی دیوار بردارم، تا زمان دیگر عروسک خیمه شب بازی من نباشد؛ دیگر نباید هر روز جای عقربهها را عوض کنم و تو را از لابهلای ثانیهها بیرون بکشم. به هر حال، او که صلاح مرا میداند، من نیستم.
نمیگویم که در آخرین بند این نوشته، «پذیرفتن» را پذیرفتهام، یا برای برکشیدن آن نفسِ خونین آمادهام؛ نه. من فقط آنقدر نمیدانم، که دیگر فکر نمیکنم. همین. شاید عاقلانه تسلیم شدهام. «این نیز باید بگذرد.»
آتشین میخواهمت هنوز، گرچه آهستهتر میدوم؛ و آمادهتر برای سقوط.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا بچه ها خودکشی نمیکنند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیشول یه گربه عادی (4)
مطلبی دیگر از این انتشارات
میانِ من و خورشید