این بود زندگی؟

یک هفته اخیر برام یک هفته عجیبی بود. انگار اندازه یکسال بهم اضافه کرد. الان که فکرش رو میکنم حتی خاطره خیلی خیلی روشنی هم جز یه مورد ازش توی سرم نمونده. ولی روی احساساتم خیلی تاثیر گذاشته و خلاصه که پرم کرده.

فقط می‌تونم بگم که سال یازدهم هم تموم شد. بهترین سال تحصیلی که تا الان داشتم هم تموم شد و رفت. البته شاید توی معنی واژه بهترین براتون سوءتفاهم به وجود بیاد؛ بذارید بازش کنم.

دوم مهر (اول مهر جمعه بود اگه یادتون باشه، سوم هم تعطیل بود.) توی آفتاب سرد وایستادن و گوش دادن به حرفهای مدیر و معاون از بابت سختی هایی که قراره متحمل بشیم و دعوا شدن بابت کارهای کرده و نکردمون و در عین حال استرس کشیدن بابت سال تحصیلی جدید هم گذشت.

پشت در کلاس وایستادن به امید اینکه بخنده و من بشنومش، بدون اینکه جرعت یواشکی داخل رو نگاه کردن برای مطمئن شدن از بودنش رو داشته باشم؛ گذشت.

تلاش برای صحبت کردن با دوستام و دیدن اینکه چطور راهشون رو کج می‌کنن تا ازم دور بشن هم گذشت.

اشک ریختن سر کلاس عربی و دینی و ادبیات؛ گذشت.

گوش دادن به صحبت‌های دبیر عربیم مبنی بر اینکه زندگی خیلی سخته و نباید سختی درسا اینطور ناراحتم کنه و خندیدن توی دلم به اینکه واقعا فکر می‌کنه مشکلم چندتا کتاب بزرگ و کوچیکه هم گذشت.

ایستادن لب پنجره و زل زدن بهش همراه با حسرت خوردن و حس کردن اینکه قفسه سینم برای نگه داشتن قلبم تنگ میشه هم گذشت.

اون روزی که برای شرکت نکردن توی یه برنامه مجبور شدم یک ربع تمام توی سرویس بهداشتی مدرسه سرپا وایستم؛ گذشت.

نشستن روی نیمکت پارکینگ عمومی و فکر کردن به اینکه هیچوقت نمیتونم خوشحال باشم هم گذشت.

با فرم مدرسه، بله.
با فرم مدرسه، بله.

زجر و اضطراب و استرس و در نهایت بی حسی بابت نتایج یکسال تلاشم سر المپیادم؛ گذشت.

حرص خوردنم سر کلاس شاگردام و دیدن اینکه چطور بدون ذره‌ای توجه بهم با همدیگه حرف میزنن و گاها هم مجلس ساز و رقص برپا می‌کنن و گلودرد و سردردهایی که بعد هر جلسه کلاس می‌گرفتم هم گذشت.

چند فاز سرماخوردگی بدی که توی پاییز و زمستون گرفتم و آثار یکیشون تا یک ماه کامل هنوز مونده بود و هر روزش رو شیش می‌زدم؛ اوناهم گذشتن.

روزایی که با بدن درد و کسلی حاصل از سرماخوردگی و گرسنه، دقیقا یک ربع بعد از رسیدن خونه، ساعت سه ظهر دوباره بیرون میزدم و توی ون می‌نشستم تا به موقع سرکلاسم برسم و اولیا دوباره بهم اعتراض نکنن؛ گذشتن.

نگرانیم سر هر بار که باید سوال طرح می‌کردم و فرداش هم یک امتحان و سه تا پرسش کلاسی داشتم هم گذشت.

کتاب به دست گرفتن و نخوندنش و رفتن سر جلسه امتحانات نوبت اول با عذاب وجدان هم گذشت.

غلط‌های خنده دار توی درسایی که خیلی توشون ادعا داشتم هم گذشت.

اون شبی که از اضطراب اینکه اتفاقی بیافته که نباید و به خاطر فکر کردن به آینده تلخی که ممکنه جلوم باشه تا صبحش خوابم نبرد؛

اون روزایی که وسط درس خوندن یا گشتن توی یوتیوب یهو به بیچارگیم یادم میافتاد و صورتم توی یه لحظه خیس از اشک میشد؛

و روزی که بابت یه اتفاق خیلی کوچیک به قدری نگران شدم که نمیتونستم روی پاهام وایستم هم گذشت.

اما امسال باز هم بهترین سال تحصیلی من بود؛ چون در کنار همه اینها تونستم ناظر چیزای قشنگی هم باشم؛

مثلا دیدم که چطور دوستام موقع دیدن نگرانی و حال بدم دورم جمع میشن و تمام تلاششون رو می‌کنن که هرطور که شده حالم رو بهتر کنن.

دیدم که چطور آدمای اطرافم و کسایی که بهشون اعتماد دارم بخاطر کسی که هستم قضاوتم نمی‌کنن.

حس اینکه آدمی که دلم می‌خواست هرلحظه کنارم باشه، وقتی پیشمه حالش خوبه رو لمس کردم.

شبی که توی سرمای زمستون و قطره‌های بارون می‌دویدم تا یه نفر رو خوشحال کنم و اینکه چقدر حالم خوب بود رو دیدم.

وضوح:
وضوح:


اینکه شاگردام بعد از چند جلسه کلاس بهم گفتن که دوست دارن تا آخرش خودم معلمشون باشم، چه بسا به دروغ، رو دیدم.

اینکه روی پشت بوم مدرسه نشستن و آهنگ گوش دادن با اونی که مثل خودت حالش خوب نیست چقدر میتونه احساس همدردی برات به ارمغان بیاره رو دیدم.

تونستم لذت یه لیوان چای دورهم رو توی روزی که به زور هممون رو مدرسه کشونده بودن رو بچشم.

تونستم یه نوزاد یک روزه رو بقل کنم و با دیدن اینکه چقدر دستای کوچیکی داره قند توی دلم آب بشه.

تونستم خسته و کوفته، بعد چند ساعت راه رفتن، توی ماشین بودن و رسیدن این خبر بهم که زحماتم نتیجه داده و اون چیزی که آرزوش رو داشتم رو تجربه کنم.

دیدم شبی که حالم بد بود چقدر برات مهم بودم که با وجود اینکه میدونم علاقه‌ای بهش نداشتی بهم زنگ زدی و گفتی هرچی که هست میتونم راجع بهش باهات صحبت کنم. اون روز بود که فهمیدم شنیدن یه صدا چقدر میتونه یه آدم رو آروم کنه و برای چیه که مردم به آدمای نزدیکشون زنگ می‌زنن و میگن "هیچی نشده، فقط می‌خواستم صدات رو بشنوم.".

اینکه دوستام ازم بپرسن "چطوری تونستی؟ چیکار کنیم؟" و بهم اعتماد داشته باشن و ازم کمک بخوان رو دیدم.

دیدم که کمک کردن به بقیه چقدر می‌تونه قشنگ باشه.

این رو باید برای فروش میذاشتم.
این رو باید برای فروش میذاشتم.

برای اولین بار فهمیدم که اردوی مدرسه، حتی توی باغ سیصد متری دو کیلومتر بالاتر از مدرسه، اگه آدمای خوبی کنارت باشن خوش می‌گذره.

چمدون پرطلا خوندن توی راه باشگاه و عروسی های بی عروس و دامادی که روزای قبل از جشن یلدا با کمک بچه‌های گروه موسیقی و سازهاشون برگزار می‌کردیم رو

دزدیدن یه بطری آب از سالن کنفرانس آموزش و پرورش شهرمون رو

جیم زدن از سر کلاسای عربی و خصوصا دینی به بهونه درس داشتن رو

باب اسفنجی دیدن توی مدرسه

شب ساعت هفت و نیم، برای مراسم افطاری مدرسه رفتن و دیدن اینکه بخاطر پارتی کلفتم کسی چیزی بهم نمیگه و اجازه میدن که بیام تو رو

و یواشکی داستان های آگاتا کریستی رو خوندن سر کلاسا رو دیدم و تجربه کردم.

باید برم عکاس شما
باید برم عکاس شما

از همه اینا مهم تر

امسال دیدم که این من، چقدر می‌تونه ظرفیت داشته باشه

چقدر شجاع و گاها کله خر باشه؛

چه احساسات قشنگی رو میتونه تجربه کنه؛

چقدر میتونه قوی و محکم باشه و از پس چه چیزایی بربیاد؛

چقدر میتونه امیدوار و خوشحال باشه؛

چدر میتونه برای اهدافش تلاش کنه و خسته نشه؛

از چه روزا و احساساتی گذر کنه و زنده بیرون بیاد؛

و اینکه چقدر میتونه حال خودش رو حین تمام مشکلات خوب نگه داره.

منی که یه دایره سفیدم.
منی که یه دایره سفیدم.

امسال اون سالی بود که فهمیدم این خود ماییم که انتخاب می‌کنیم، انتخاب می‌کنیم که حالمون خوب باشه یا بد، ماییم که انتخاب می‌کنیم آیندمون تاریک باشه یا روشن و گذشتمون زشت باشه یا زیبا.

اگه الان بهم بگن که آیا حاضری دوباره برگردی و همه این اتفاقات رو از اول تجربه کنی، واقعا نمیدونم چه جوابی باید بدم. اما احتمالا نه؛ شاید بخاطر اینکه لحظات بدم خیلی خیلی بیشتر از خوشحالیام بودن، اما این من بودم که تصمیم گرفتم امسال رو با اتفاقات خوبش یادآور باشم. این منم که می‌خوام امسال برام قشنگ باشه.

من همیشه جای دوری به دنبال خوشبختی میگشتم. چندین سال آینده رو چند ده هزار کیلومتر اون‌طرف‌تر. امسال فهمیدم که خوشحالی خیلی بهم نزدیک تره؛ یه جایی دقیقا درون خودم. توی سرم. توی قلبم.

سال یازدهم هم تموم شد و مونده سال دوازدهمی که یه حالت معلق بین دبیرستان و زندگی آیندست. میتونم بگم که امسال آخرین سالی بود که واقعا مدرسه اومدم. آخرین سالی که کنار دوستای مدرسم خوش بودم و روزام رو گذروندم.

امسالم رو دوست داشتم؛ از نحوه گذروندنش راضی بودم. از انتخابام. انتخاب رشتم، مدرسم، دوستام، کارایی که کردم، احساساتی که داشتنشون رو قبول کردم، اشتباهاتی که کردم، حماقت‌هام. از همه و همش راضیم، همه اینها کنارهم این روزهام رو برام به تصویر کشیدن و قرار نیست، به حرمت لبخندهای واقعی که زدم هم که شده، ازشون پشیمون بشم.