با من قدم بزن

سعی می‌کنم قدم هایم را با تو هماهنگ کنم.

راست، چپ. راست، چپ.

به پا هایت زل می‌زنم که کج می‌گذاریشان روی زمین. زمزمه‌وار می‌گویم: پاهایت را مستقیم بگذار، زانو درد می‌گیری.

می‌شنوی و هیچ نمی‌گویی. همان طور نامنظم کف کفشت را روی سنگ‌فرش قرمز می‌کوبانی. تا می‌آیم مثل خودت قدم بگیرم پای شروعت را عوض می‌کنی. چپ پا هستی یا راست پا؟ من هنوز نفهمیدم.

می‌خوام از روزت بپرسم اما می‌ترسم. از چه نمی‌دانم، اما می‌ترسم.

پنجه‌ات را می‌کاری پشت خط موزائیک. یک و دو را می‌گویی و قبل سه قصد به نظم می‌کنی. مدام تکرار می‌کنی:

قرمز، قرمز، قرمز، حالا زرد. قرمز، قرمز، نه نه نه بازم قرمز، آهاا حالا زرد.

تا می‌آیم هم‌گام شوم، هم‌کلام شوم، خطی کف پیاده رو می‌بینی. جدولی لب جوی می‌بینی. و بله؛ جدولی لب جوی دیدی و می‌دوی که بگویی:

سبز، سبز، سفید، سفید.

دستت به درخت‌هاست و آرام آرام راه می‌روی. جدول روی پل قطع می‌شود. می‌آیی سمت من، سمت دیوار. فرقی هم ندارم منِ بینوا با دیوار.

از درس و کار می‌پرسم. می‌شنوی و نگاهم می‌کنی. شاید قصد هم‌کلامی داری. زبان باز می‌کنی و در همان لحظه آرزو کردم کاش هیچ نمی‌گفتی. کاش همان رنگ جدول ها را می‌شنیدم. کاش صدای کشیده شدن کف کفش‌ هایت را به آسفالت گوش می‌دادم.

دستت می‌رود روی دیوار. روی سطح صاف آجر ها انگشت می‌کشی و کمی جلوتر، آنجا که سیمان دو همسایه را همسایه کرده دستت را بر می‌داری و درست از شروع آجر بعد باز دست می‌کشی روی سطح صافِ...

عاصی شده‌ای از من، از نفس کشیدنم، از حضورم، از فکر هایی که بی فاصله توی سر تو هم جولان می‌دهند.

نمی‌دانم چه کنم. سال هاست دارم جان می‌کَنَم که بگویم من خودت هستم. من از تو هستم. راندن من برایت "من" نمی‌شود. "تو" نمی‌شود. نان و آب ندارد برای احوالت.

تو از من فراد کن به سرخی و زردی کف خیابان. من همچنان همین جا در همین سطر، و همان جا در همان قدم له می‌شوم و ادامه می‌دهم.

تو اگر قصد جنگ کرده‌ای، من نکردم. من از صلح با آدمی زنده‌ام. من از دوستی با تو جان گرفته‌ام و تو از دوستی با من سرِ پایی.

تو برای راندن من بجنگ و من برای ماندن با تو.