شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
برای الف و رها شدن از زندان به کمک نور
نه من میخواهم او این متن را اولین نفر بخواند و حدس میزنم نه او مشتاقانه منتظر نوشتهای از سوی من است. اما، باید دیر یا زود متنی در پس گذر از این مسیر سخت نوشته میشد(این متن برای توعه، بخون و لذت ببر).
در ابتدا باید بگویم گستاخانه رفتار میکرد مثل نوری که در انفرادی زندان گاها مزاحم چشمانت میشود و تو را مجاب میکند به چیزی جز بدبختی و تنهایی فکر کنی! زمانیکه نور محو میشد، تو میماندی و افکار پریشانت که گویی کسی ریسمان اتصال تفکر را میان دل و مغزت قطع کرده و هار هار به تو میخندد که آری؛ با رفتن من همهجا باز برایت تاریک شد اما، تو دیگر به آن بدبختیها فکر نمیکنی و همین یعنی من موفق شدهام!
در انفرادی که بودم، شبها سرکار میرفتم و صبحها مشغول به تحصیل. عصرها در راه بودم و نیمهشبها خسته و ناامید به سمت خانه میدویدم! من همیشه عادت داشتم خودم را آزار بدهم. این اتفاق موجب واقعهای بنام"بهت حق میدم تو سختی میکشی"در من میشد و همین من را از لحاظ ذهنی ارضا میکرد.
اما، همهی این اتفاقات در اتاق انفرادیام رخ میداد. من زندگی نمیکردم. شاید گوشه اتاق بخصوص زمانیکه سرپا میایستادم و هوای بیرون را تنفس میکردم، حکم دانشگاه را برای من داشت. یا مثلا آن تخت فلزی و ملافه خاکستری برای من همان زیرزمین خانهیمان بود، همانجایی که صدرا بزرگ شد و هزاران بار مفهوم اشتباه رفتن را به عینه در آینه دید و لمس کرد.
در زندان اتاقم مشغول به کار در کافه بودم، خیلی خلوت بود و همین اتفاق موجب شد حس مفید بودن به میزان لازم به من دست ندهد. این حس منزجر کننده آرام آرام من را به ساقه خشکی تبدیل کرد که نه کسی آن را هرس میکند و نه امیدی برای سبز شدن دارد؛ تنها گاهی نوری مزاحم، به افکارش میتابد و او را از انفرادی که برای خودش درست کرده، به اجبار بیرون میآورد.
این داستان ادامه داشت...
تا اینکه فهمیدم بیرون از اتاق رد خون دوستانم کشیده شده است، برخی نگران و برخی خشمگیناند. نمیخواستم خودم را متوجه نشان دهم، من باید تنها میماندم تا در امان بمانم اما، این طور نشد. تلاش من ادامه دار و مستمر بود اما، آن نور هر چیزی که در اطرافم رخ میداد را برای من آشکار میکرد. به من فهماند که این انفرادی درنهایت تهی از هر ارزش است و از طرفی به زور دستم را نمیگرفت و مرا درک میکرد و به من و احوالاتم حق میداد.
خون که ریخته شد، اتاق انفرادیام را تنگ و خفه میدانستم و ماندن را لکهی ننگ و همراه شدن را افتخار.
آن نور گاهی من را از چیزی که پیش رویمان بود آگاه میکرد، میترسید و چهرهاش پر از غم بود. حرف از رفتن میزد و گاهی حتی برای همیشه خدافظی میکرد(برای یک مدت طولانی)؛ ولی درنهایت برمیگشت و نمیدانست چقدر دنیا برای من بدون نور او تاریک و سرد بود.
زمانی فرا رسید که من شبها با ترس به خواب میرفتم و خودم را برای صبحی تاریک و سرد آماده کرده بودم. صبحی که رنگ و بوی وحشت داشت و خورشید و ماه هیچ فرقی برایم نداشت.
نور باری دیگر آمد...
او نیز درگیر بود و نمیدانست آینده چگونه رقم خواهد خورد. وقتی آمد به او از خاطرهها و آدمهای زندگیام گفتم، زمانها را برای او شمردم و اقرار کردم چقدر به او در آن لحظات نیازمندم. سکوتی عمیق و ناپدید شدن نور از آن روزها بود که کم کم آغاز شد.
من عادت به تمرین کرده بودم، وقتی شبها به خانه برمیگشتم نور ماه نه، حضور او بود که مرا به تلاش وا میداشت، من میخواستم همان کسی باشم که از گذشته آرزویش را در سر داشتم و او این را زیبا و غرورانگیز میدید.
اما، آن روزها نبود...
من تمرین را ناخواسته کنار گذاشتم، چشمهایم را بیشتر میبستم و کمتر به ممکنها و ناممکنها فکر میکردم.
نور واقعا کجاست؟
نکند نور به قفس افتاده؟
اصلا شاید به اتاق انفرادی دیگری نور میتاباند.
شاید از من ناامید شده یا شاید او نیز مثلِ من ناامید و دلزده شده.
تلخ، سخت و طولانی گذشت.
من نگران و او شاید هوشیار شاید پریشان.
به خودم که آمدم دیدم دیگر نه آن قدر پاشکسته قدم برمیدارم و نه از اجتماع فراریام. نور کار خودش را کرده بود و در ذهنم اینگونه چیده بودم که او رسالتش را برای من به اتمام رسانده بود و حال با درخشندگی کامل برای اتاق دیگری میتابد. اتاقی که شاید حال و روزش بدتر از من باشد و رد غم به همین راحتیها از جای جای دیوار اتاقش پاک نشود.
مدتی بعد از اتاق بیرون آمدم و به فعالیتم در کافه خاتمه دادم و وارد مسیری شدم که خواستهی من نبود ولی حضور در آن موجب افتخار من بود. تصمیمی که قلب من را به درد آورد ولی، لبخند را به من هدیه کرد. احساسات را در من کمرنگ کرد و حقیقت را آنچنان محکم بر صورتم کوبید که خون نه ولی دود را از ریههایم بیرون داد...
با خودم به جنگ رفتم و دوام آوردن را پیشه خودم ساختم. از زندگی هیچ نمیخواستم مگر حال خوب و رسیدن به این خواسته نیازمند صبر و تلاش بود. اما به چه قیمتی؟! گذشتن از آرزوها؟ میدانی برای کسی که آرزویش را پیدا کرده بود و آن طور برای دلش قدم برمیداشت، رها کردن سخت بود. برعکس نور همیشه برای من رهایی آرزو میکرد.
چند ماه گذشت و برگشت نور در زمستان برفی من مصادف شد با زمستان گرم او. هر دو فرق کرده بودیم!
من آن آدم سابق نبودم و او آن طور که همیشه بود نمیتابید. غمگین و سرد شده بود و تصمیمات جدیدی برای خودش گرفته بود. ماندن، جنگیدن و پس گرفتن...
پایان
برای خوندن این متن وقت خود را هدر ندادهاید. همهی ما یک نور پشت دیوار تنهاییمان داریم که گاهی فراموش میکنیم چقدر میتواند برای ما اثربخش و امیدبخش باشد.
شما هم در صورت تمایل حرف اول نور زندگیتان را اینجا بنویسید.(به همراه نظرتون)
در پناه خدایی که میپرستید.
این نوشته برای جبران روزهای تلخ و تاریک بود.
به امید خوانده شدن برای نیازمندان این نوشته... فوت
پایان واقعی
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید به سوی مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک نامهی نَمَکین
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوانِ ایرانی.