من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
به دَرَک، بیا بنویسیم.
هر چی بیشتر به هوش مصنوعی اطلاعات بدی، هر چی بیشتر یه چیزی رو بشناسه، خطرناکتر میشه. نوشتن از تو، مثل هوش مصنوعیه. وقتی صفحههای دفترم رو با نوشتن پر میکنم، کلمههای من بیشتر تو رو میشناسن و خطرناکتر میشن. و من عاشقتر میشم؛ عاشق اون دو تا شمشیر مشکیرنگی که باهاشون نگاهم میکنی. بیشتر از تمام خونی که توی رگهامه خونریزی کردهام، اما دنیای درون اون چشمای لعنتیت انقدر سیاهه، که زخمها رو نمیبینم و نمیفهمم که دارم میمیرم. من فقط کلمهها رو روی کاغذ تلنبار میکنم.
قبلا، من یه دریاچۀ کوچیک و آروم زیر نور آفتاب بودم. از وقتی شروع کردم به نوشتن، یه اقیانوسم. وسیع، تاریک، عمیق. آره، الان زیباترم، چون غم آدمهارو زیبا میکنه. اما هر چیزی که حس کنم، غرق میشه توی وجودم و همیشه برای نجات دادنش دیره. تو هم داری غرق میشی؛ اما به جای تو، من دارم میمیرم. این قانونِ یه اقیانوسِ عاشقه.
اگه هیچوقت نمینوشتم، نه زیبا میشدم، نه بیمار. چيزي كه خلق كردم، داره من رو ميبلعه. مخترع هوش مصنوعی، یه روز اعتراف کرد که اختراعش بیش از حد قدرتمند شده. و اون ازش میترسه. اما مگه میشه جلوش رو گرفت؟ مگه میشه نوشتن رو متوقف کرد؟
فکر کنم تا وقتی فراموش کردنت تا ابد غیرممکن بشه، چند صفحهای بیشتر باقی نمونده. پس به دَرَک، بیا بنویسیم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مُسكن هاى شخصى
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان نمک در دیگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین حمله من به مدرسه دخترونه