تاریکی و روشنی?

شبی از شب های کودکی ام بودکه اولین کتاب داستان را در زندگی ام خواندم؛ “ داستان‌های ملانصرالدین”! این ملّا بود که مرا به دنیای قصه ها پاگشا کرد. آن قصه اش را دوست داشتم که انگشترش را در تاریکی خانه گم کرده، اما آمده بود در روشنایی کوچه بدنبالش می گشت ! هفته بعد“ هفت دختر هفت پسر” را خواندم ! ‌‌و بعد “ گمشده شهرزاد ”، "نان و زیتون" و “جین ایر “ دوجلدی انتشارات افق ! کمی بعدتر قرآن ،حافظ ، دوئل چخوف، سمفونی مردگان، سالهای سگی، بوف کور، من پیش از تو ، قلعه حیوانات ،بر باد رفته ، مسلخ روح و آنقدر کتاب نخواندید تا مُرد را خواندم. همچنان که بزرگ‌تر می شدم به همین نَسَق، آنقدر از کانمن و نیچه و تولستوی و گیلبرت و اروین یالوم کتاب خواندم که مرزهای “عقل و جنون “،‌ “کفر و ایمان ”، “ فاخری و ابتذال” و “ جهل و دانایی” برایم مثلِ چهره آدمیان در تاریک روشنای صبحِ سحر، وضوحش را از دست داد. حالا خیلی وقت است که در حین شعف،‌ غم برروی دوشم می زند، وقت غم، شادی قلقکم می دهد. در اوج خشم، خنده ام می گیرد و جدی ترین لحظه های زندگیم با شوخی ای از هم می پاشد!

دوستان صمیمی زیادی هم دارم، یکیشان در عمرش حتی یک کتاب هم نخوانده، دیگری دومین بچه اش هم دارد دنیا می آید. یکیشان روزه می گیرد و در بیست سالگی چندین بار قرآن را ختم کرده و آن دیگری همه پیامبران، دسته جمعی پدرش را کشته اند! با همه آنها گردش می روم و به چای دعوتشان می کنم.

غروب ها در بالکن خانه می نشینم و به رهگذران متنوع نگاه می کنم ، اما در زیر عینک و کت چرمی و ته ریش و رژ قرمز و چشمان زیبا و خنده و گریه هایشان فقط جمجمه هایی یک شکل می بینم که بی رمق مرا نگاه می کنند.

گاهی احساس می کنم که ملّا نصرالدین شبها توی کوچه ی ما کمرخم راه می رود و به دنبالِ انگشترش می گردد.‌ کودک که بودم به این کارش می خندیدم اما حالا فکر می کنم آدمیزاد برای پیدا کردن چیز گم شده اش، تنها نباید در تاریکی های خانه ی خودش دنبالش بگردد ، باید به کوچه های روشن برود.‌آنجا شاید گمشده اش را پیدا نکند اما چیز بهتری را خواهد یافت، خودش را ...

صرفا جهت عکس داشتن پست
صرفا جهت عکس داشتن پست