"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
تا تو در ذهن منی جایی برای درس نیست؛
دوست داشتن؛ اینبار دیگه نه خودت و نه یه رویا رو و نه دوستان و خانواده رو و نه خدای بالای سر و کائنات و طبیعت رو، بلکه دوست داشتن یه آدم، از اون موضوعاتیه که خیلی دلم میخواست راجع بهش بنویسم.
دلم میخواست یه داستانک صد صفحهای عاشقانه گوگولی مگولی، یا واقع گرا و یا فانتزی بنویسم؛ استارت تحقیق در این مورد هم وقتی خورد که از دبیر ادبیات پرسیدم: خب خانم... ما همه تا مرحله کافه رفتن و اینجور چیزا رو تو کتابا و فیلما دیدیم، بعدش که ازدواج کردیم چی؟ (منظورم این بود که یه عشق واقعی و پایدار چطور و چه شکل باید باشه.)
ایشون هم بهم جواب دادن که: آتنا جان، اولا که شما نباید با هرکسی بری کافه؛ دوما هم اینکه اگه طرفت پایه باشه بعد از ازدواج هم قرار میذارید که از سر کار برید کافه، یکمم دیر و زود شد اشکالی نداره. اون موقع من واقعا احساس سیمپ بودن (نمیدونم این واژه یعنی چی ولی خب...) بهم دست داده بود و توی دلم به حال خودم که اینطور از طرف معلم دست به سر شدم تاسف میخوردم؛ اما شکست به نشانه لزوم تسلیم نیست. ادامه دادم، فیلم دیدم، کتاب خوندم، پستای شما رو خوندم و پادکست گوش دادم و میتونم بگم که شاید بالاخره امروز به حرف معلمم رسیدم، بنده خدا راست میگفت. این قضیه ریاضی و فیزیک نیست که فرمول داشته باشه، فرمولشم برای همه یکی نیست. بجز اون بدیهیاتی که هرکسی باید قبل از ورود به رابطه بدونه (مثل اینکه توروخدا خودت رو بدبخت نکن و بزار سنت برسه و کور و کر نشو خودت رو به فنا نده و اینا...) دیگه هیچ کلمه و نصیحتی قادر نیست که آدم رو به راه راست هدایت کنه و گواهی بده که احساست واقعیه و قراره که تا ابد بتونی نگهش داری.
سرتون رو درد نیارم که من به دلایل و بهانههای گوناگون هیچوقت داستان مزبور رو ننوشتم. اما به پاس زحمتی که کشیدم هم که شده دلم میخواد شما رو با یه سری تخیل و چیزهایی که فکر میکنم دونستنشون برای اینکه یه داستان رومانتیک خوب رو رقم بزنید، چه تو یه فایل ورد و چه روی دفتر روزگار، لازمه همراه کنم. به چشم یه دلنوشته عاطفی نگاهش کنید.
+مادر اینجانب که از حضور بنده در اینجا آگاهی دارد، احتمالا با خواندن نام پست در باب دونیم کردن بنده و تا رسیدن به اینجا به نوع خورشی که دوست دارد با گوشت اعلا درست کند تفکر عمیق کرده . دوست دارم پس از وصیت کردن از این جهت که لطفا مرا بابت هر کوتاهی و بلندی بخشایش نمایید؛ یادآوری نمایم که مشتقات این پست صرفا از رویا و تخیل گرفته شده و اینجانب در شرف 17 سالگی قرار دارم مادر عزیز. هیچیک از اعضای فامیل نیز نسبت به تعلق این صفحه به من آگاهی ندارد، باشد که درگذرید.
خب. با نام و یاد خدا.
1)نه! من واقعا نمیدونم چمه.
اولین چیزی که دلم میخواد بهتون بگم اینه که این احساس با تمام احساساتی که تا به امروز تجربه کردید و چشیدید و دیدید و شنیدید فرق داره. نه خوشحالیه نه هیجانه (بخدا قسم نیست)، نه درده، نه غمه، نه اشتیاقه. شایدم همش باشه. وارد مرحله ای میشید که به قولی واقعا نمیدونید چتونه. گاهی اوقات این حس رو دارید که قلبتون برای قفسه سینتون زیادی بزرگه و گاهی هم برای جسمتون زیادی کوچیک. یه آدمی هست که حتی با دیدن نامرتب بودن گوشه ناخونش لبخند روی لبتون میشینه و متقابلا کوچیکترین رفتارهاش بی منطق آزارتون میده و باعث میشه بدون اینکه حتی خودتون بفهمید صورتتون پر از اشک بشه؛ کلی حرف و بد عنقی آماده میکنید که توی روش بیارید و به محض اینکه از فاصله بیست متری میبینیدش فراموش میکنید که احساساتی مثل غم و آزردگی اصلا وجود خارجی دارن.
دلتون وصال میخواد، اینکه بیست و چهار ساعت بتونید نگاهش کنید، قدما در التماس دل برای تبدیل شدن به خاک کوچه معشوق و فرش اتاقش و درخت توی حیاطش و آیینه توی اتاقش هم سخن گفتهاند.
دوست دارید زیر و رو زندگیش رو بدونید، بفهمید که هر لحظه واقعا چه احساسی داره و دلش چی میخواد. دلتون میخواد که توی دنیا هیچکس نباشه جز خودتون دوتا. هیچکس شامل زمان و مکانم میشه.
در عین حال گاهی اوقات دلتون بی دلیل درد میگیره، وقتی که نیستش، وقتی که هستش ولی حالش کامل کامل خوب نیست، وقتی که میبینید چقدر برای ریختن دنیا به پاش کوچیکید و شاید هم دنیا برای ریخته شدن به پاش کوچیکه. گاهی اوقات هم انگار که قلبتون یکی میزنه پس سرتون و میگه "کار دیگه نداشتی بدبخت خاک بر سر؛ این چی بود که مارو گرفتارش کردی؟". اما در کنار همه اینها، این درد شیرینه، از اون دردهایی که به آدم حس زنده بودن میده. اون دردهایی که باعث میشه در حین گرفتن قلبت لبخند بزنی و بگی "چه خوب که به خاطر توئه که حالم خوب نیست"
2)حاجی توروخدا اینو آویزه گوشت کن که من، تو رو، به خاطر تو بودنه که دوست دارم.
وقتی شما یکی رو دوست دارید، واقعا دوستش دارید، سهلترین و سختترین جواب مال سوال "حالا چیش رو انقدر دوست داری آخه؟"ست. باور کنی یا نه هیچ جوابی نداری که به این سوال بدی. دلت میخواد بگی که چهرش رو، موهاش رو، استایلش رو، مدل صحبت کردنش رو، آرزوهاش رو، اخلاقش رو، شخصیتش رو، سلیقه کتاب و فیلمش رو، طرز فکرش رو، خال ریز پایین لب و خال بزرگ روی گوشش رو، اینکه گوشاش دوتا سوراخ داره رو، فریم عینکاش رو، طرز نگاه کردن و چشماش رو... اما خب، در عین حال خوب هم میدونید که اون آدم رو بخاطر هیچکدوم از این چیزا دوست ندارید، میدونید که اگه هر یک از این خصلت ها رو نداشت، اگه یه روزی اخلاقش یکم تلخ شده بود، اگه یه روزی به چیزای عجیب و غیرقابل درکی فکر کرد، اگه یه روزی خالش رو لیزر کرد (نکنیا!)، فریم عینکش رو عوض کرد، رنگ مورعلاقش عوض شد و هر اتفاق دیگهای هم که افتاد شما بازهم همینقدر و حتی بیشتر هم دوستش خواهید داشت.
پس عزیز جان، بدون که من، تو رو همینطور که هستی دوستت دارم. تو رو با تمام وقتایی که حوصله نداری، لهجهای که شاید کمی دوستش نداری، لباسای گشاد و راحتی که توی خونه میپوشی و فکر میکنی درست حسابی نیستن، دستوری بودن شخصیتت، وقت نداشتنت، علاقت به پول و مادیات دیگه (؟)، به قول خودت بد سفر بودنت، رنگ پوستت، (که واقعا واقعا قشنگه) و همه چیزای دیگه ای که فکر میکنی اگه متفاوت بودن آدم بهتر و جالب تری بودی، دوست دارم.
یادته یه بار بهت گفتم که "میدونی... دوست نداشتم بفهمی که چقدر ازت خوشم میاد، شاید برات یه بار اضافه درست کنه، یه جور فشار که نسبت به خودت حس بدی داشته باشی، حس ناکافی بودن و به اندازه کافی پاسخگو نبودن. ولی یادت باشه که من، تو رو، همین تویی که هستی رو انقدر دوست دارم و نباید از این جهت تغییری توی خودت بدی."؟ این رو همیشه یادت باشه.
3)نمیتونمت. حق با توئه، من یه مجنون بدبختم.
در باب دوتای بالایی. من دیگه واقعا نمیتونمت. چطور میتونی روز به روز قشنگ تر بشی؟ چطور میتونی انقدر خوب باشی؟ چطور میتونی انقدر تو دل برو باشی؟ چطور میتونی جوری باشی که انگار خدا برای ساختنت از من نظر خواسته؟ اصلا چطوری میتونی باشی؟ واقعی باشی و وجود داشته باشی؟ همینقدر بی نقص، همینقدر فوقالعاده و همینقدر خواستنی؟
4)اگه الان خودم رو از اینجا پرت کنم پایین خوشحال میشی؟ یه لحظه صبرکن ژاکتم رو دربیارم بمونه واسه آجیم.
اگه فکر میکنید آدمی رو دوست دارید، اما خواب شبتون، دوستاتون، حال خوبتون، موجودی حسابتون، آبروتون، اعتبارتون، نظر خانوادتون، رویاها و برنامه هاتون، شغلتون، شرایط تحصیلیتون، شرایط روانتون و هر چیز دیگه ای میتونه براتون از اون آدم مهمتر باشه، لطفا دست از تصورات غلطتون بردارید و شما رو به خیر و اون رو به سلامت. وقتی میتونید ادعای عشق و عاشقی کنید که یه آدم براتون از همه چیز، تکرار میکنم همه چیز ارزشمندتر باشه و حال خوبش به کل دنیا بیارزه. نه اینکه خودت رو مجبور کنی که فلان کار رو برای رضاش انجام بدیا، نه. آدم باید خود به خود و بدون فکر کردن بره به سمتش. صد تا ساختمون تجاری توی دنیا یا اینکه تا آخر عمر هیچوقت امیدش رو از دست نده؟ معلومه که دومی. یه آدم باید اونقدر براتون مهم باشه که چیزای دیگه در مقابلش حتی به چشم هم نیان.
قراره شب تا صبح کنارت بیدار بمونم تا بتونی جزوت رو تموم کنی؟ به روی چشم. نیازه که صدها کیلومتر راه بیام تا بتونم یه روز کنارت باشم؟ چرا که نه. قراره که به خاطرت عذاب وجدان و دور شدن از آدمی که فکر میکردم هستم رو به جون بخرم؟ چه اهمیتی داره؟
اگه تو باشی، و خوشحال باشی، دیگه هیچی مهم نیست. هیچ چیزی.
5)میدونم که لیاقتت رو ندارم، اما میتونم که به دستش بیارم!
جدیدا زیاد میبینم که آدمها وارد روابطی میشن که به همه چییییزشون ضربه میزنه. درسشون، شخصیتشون، اخلاقشون، ذهنشون و در نهایت هم روح و قلبشون. شاید یکی از چیزایی که میشه به وسیلش عشق واقعی رو از روابط یکی دو روزه تشخیص و تمییز داد هم همین باشه. عشق واقعی آدم رو به کمال میرسونه، یا حداقل باعث میشه که برای رسیدن بهش تلاش کنه. اگه واقعا یکی رو دوست داشته باشی دلت میخواد که همیشه سرش بابت اینکه تو آدمی هستی که کنارشه بلند باشه. دلت میخواد که بهش بهترین آدم ممکن رو بدی. دلت میخواد اخلاقت رو خوب کنی، روی درس و کارت تمرکز کنی، به سلامت و ظاهرت اهمیت بدی، به طرز فکر و نوع نگاهت اهمیت بدی، راجع به آدمای اطرافت، نوع حرف زدنت، اهدافی که توی زندگیت داری و در کل اونی که داره توی کالبدت زندگی میکنه بیشتر فکر کنی.
یه زمانی فکر میکردم که اگه احساساتم رو قبول کنم قراره که از همه چیز عقب بیافتم، درسام، اهدافم، آیندم و هزاران هزار چیز دیگه، اما الان میبینم که نه تنها چیزی رو از دست ندادم بلکه انگیزم چندین و چند برابر شده برای اینکه بتونم آدم بهتری باشم.
6)شلوار کردی داییم تو پام چطوره؟
اینجا هم میخوام براتون راجع به راحتی صحبت کنم، قبل از هر چیزی خوبه که بدونیم راحتی چیزی نیست که به سادگی به دست بیاد و با پر رو بودن، انتظارات بی جا داشتن و بی ملاحضگی متفاوته. راحتی یعنی اینکه تو، بتونی بدون ترس از قضاوت شدن و بدون فکر کردن به اینکه "نکنه بدش بیاد؟ نکنه ناراحت بشه؟ نکنه دیدش نسبت بهم عوض بشه؟ نکنه خوشش نیاد؟" حرف دلت و چیزایی که واقعا دوست داری یه گوش شنوا براشون باشه رو بزنی. البته این مسئله فقط محدود به یه آدم خاص نیست و خیلی خوبه که توی باقی روابطمون هم دنبالش باشیم. خلاصه که خیلی مهمه که بدونی طرف مقابل تو حتی به چیزایی که از نظر خودت بی اهمیت و چرت و پرت میان هم اهمیت میده و میتونی هر وقت که بخوای و هر طور که آرومت میکنه افکار و روزمرگیهات رو باهاش درمیون بذاری.
از اون مهمتر، راحتی توی رفتاره. وقتی میدونی که قراره رابطه پایداری رو با کسی داشته باشی، این خیلی مهمه که مطمئن باشی تو رو همونطور که هستی پذیرفته و دوست داری، کاری که موظفی متقابلا انجامش بدی. اگه دوست یا نزدیکتر از دوستی دارید که کنارش احساس خجالت کشیدن دارید و حس میکنید برای اینکه تصورش ازتون خراب نشه باید جلوی خودتون رو در مقابل انجام دادن کلی از کارها و زدن خیلی از حرفا و بیان داشتن عقیدتون بگیرید، به توصیه من درباره اون رابطه تجدید نظر کنید. خیلی قشنگه که آدم کنار کسایی باشه که پیششون احساس راحتی و خودش بودن میکنه و مجبور به خود سانسوری نیست. پرفکت بودن جالبه، ولی فقط برای زندگیهای رسانهای که اساس و پایه شکل گرفتنشون چندتا کد بیشتر نیست.(خیلی تلاش کردم خفن به نظر بیاد.) این یه اصل طبیعیه که آدما سعی میکنند کنار محبوبشون بهتر از چیزی که هستن به نظر بیان اما به عقیده من این میتونه همه چیز رو خراب کنه.
خیلی دوستش دارم که میبینی من چقدر میتونم احمق و ناکامل باشم و بازهم برات همون آدمیم که باید باشم.
7)وقتی که میدونم هستی حالم خوبه، همین کافی نیست؟
میرسیم به حسن ختام این پست. مهمترین چیزی که باعث میشه تو آدمی رو برای شریک دونستن توی زندگیت انتخاب کنی اینه که کنارش حس خوبی داشته باشی. آدمی که با بودنش و صرف بودنش، بدون اینکه حرفی بزنه و کاری کنه مرحم خیلی از دردهاته. آدمی که با فکر کردن به بودنش روزهاتون رو خوشحالتر شروع میکنید و آدمی که حاضرید تمام برنامههاتون رو جوری تنظیم کنید که در آخر شرایط بهتری برای باهم بودنتون فراهم بشه. آدمی که هر وقت میخوای کاری بکنی یا برنامه ای بچینی به اینکه تاثیرش قراره روی رابطتون چی باشه هم فکر میکنی و در نظرش میگیری.
میدونید، نکته مهم اینجا اینه که اون آدم برای شما نباید به هیچ عنوان بار اضافه باشه یعنی نباید خودتون رو مجبور کنید که بهش اهمیت بدید. اون آدم باید براتون یه جورایی مثل هدفتون بمونه، شما هیچوقت یه زندگی جدا ندارید که در کنارش بزنید توی سرتون و هی تو گوش خودتون بخونید که "ای وای، حالا واسه این هدفه چیکار کنم؟ ای کاش نبود. چقدر سخت شده همه چیز" بلکه هدفتون اون چیزیه که دوستش دارید، میخواید بهش برسید و تمام رفتارهاتون رو با رضایت کامل در جهت رسیدن به اون هدف کنار هم قرار میدید. آدما شما هم باید براتون همینقدر ارزش داشته باشه، چه بسا خیلی هم بیشتر. (آره اینو بالاتر گفتم، به روم نیارید)
آدم های زیادی رو دیدم که پا توی رابطه ای میذارن که از آجر اول درست چیده نشده و بعد از یه مدت تنها چیزی که براشون از اون رابطه میمونه یه مسئولیت ملالآور و دعواهای هفته ای دوباره که تنها سودش دور کردنشون از باقی اهداف و مسائل زندگیشونه. رابطهای که هر شب با فکر به اینکه تموم کردنش چقدر میتونه به نفع جفتشون باشه به خواب میرن اما کماکان به خاطر چیزی که فکر میکنن روی دوششون هست ادامش میدن.
رابطه واقعی یا بهتره بگم عشق واقعی به جای اینکه یه تسک تکراری و خسته کننده باشه یه منطقه کاملا امنه که خستگیتون رو از بابت تمام اتفاقات افتاده و نیافتاده از بین میبره و به همون میزان حال خوب بهتون میده. عشق واقعی چیزیه که شما، بدون اینکه خودتون رو اجبار کنید، براش وقت میذارید، تلاش میکنید و حتی مسیر زندگیتون رو تغییر میدید.
تمام لحظاتی که کنارهم نشستیم و نگاهت میکنم، لحظاتی که دور از منی و با فاصله بهت زل میزنم، لحظاتی که باهات راجع به احمقانه ترین چیزای روی زمین حرف میزنم، اون موقع هایی که با لحنی که دوست دارم براش بمیرم بهم میگی که "عه، برو خونتون دیگه"، اون موقع هایی که یه عکس توی پینترست پیدا میکنم تا برات بفرستم یا یه پیام برای اسکرین شات گرفتن و باز کردن بحث باهات پیدا میکنم، اون موقع هایی که جدی ترین حرفها رو میزنیم و بعدش ادای خندیدن درمیاریم تا بگیم "میدونم که قراره نابود بشیم... ولی آره... بهم اعتماد کن که انجامش میدم"، موقع هایی که به خاطر قدم بهم میگی که کوچیکم و وقتایی که میگی شبیه یه جوجم، اون موقعی که به خودم نگاه میکنم و میبینم که چقدر به لطف وجودت تغییر کردم و چه جنبه هایی از خودم رو شناختم و حتی مواقعی که فقط بهت فکر میکنم، حالم خوبه، خیلی بیشتر از اون چیزی که تا قبل از این از حال خوب تصور داشتم و همین برای به جون خریدن همه اینها کافیه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
aging
مطلبی دیگر از این انتشارات
دایـــــره:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به دنیا از زاویه دید دختران سرزمینم. (خاطره.)