نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
تقلب
بسم الله الرحمن الرحیم. دیروز جایی افطاری دعوت بودم به صرف شله. افطاری دوستان قدیمی بود و من هم پس از کلی کلنجار رفتن با خودم و زمین و زمان را به هم دوختن و زیر لفظی خواستن و ادا و اطوار به این نتیجه رسیدم که بروم. ساعت 18:30 اذان بود و من ساعت 17:30 راه افتادم. سر بولوار نیروهای پلیس تکیه داده به موتورهایشان ایستاده بودند و رفتم پرسیدم از یکی شان امروز خبری ست؟ گفت: نه بابا .. البته ما اینجا هستیم که خبری هم نشود. تازه می خواستند طرح حجاب و این ها را اجرا کنند مثل اینکه. رفتم به سمت آسانسور زیرگذر.
پله چیست؟ آسانسور خوب است. والا. دم آسانسور خیلی شلوغ بود من هم روزنه ای پیدا کردم و جا زدم و رفتم ته آسانسور جاگیر شدم. حالا ظرفیت آسانسور شش نفر بود و از شانس ما هفت هشت نفر سوار شدند و در میان این هفت هشت نفر دو تا دختر خانوم هم بودند که وزنشان حداقل 100 کیلوگرم بود و محدودیت وزنی آسانسور 380 کیلوگرم. یعنی 200 کیلوگرم که آن دو بودند و آن چهار نفر دیگر باید مجموع وزنشان 180 کیلوگرم میشد تا آسانسور راه بیفتد. حالا مگر پیاده میشدند؟ یک هو این وسط یکی از آقایان که بیرون از آسانسور بود خود شیرینی اش گل کرد و گیر داد به ما. مرتیکه ی بییییییب .. اصلا از اولش هم تقلب به من نیامده بود. یادم نمی آید هیچگاه در عمرم زرنگ بازی و تقلب کرده باشم. حالا این یک بار هم که آمده بودم زرنگ بازی در بیاورم یک کسی اینطوری پیدا میشود و تباه می کند آدم را.
برداشت گفت من آن آقا را دیدم که جا زد و رفت زودتر سوار شد. خب چه بگویم به این آدم بیب منش بیب زاده ی مشخص الحال بیب! البته اول با خودم کمی غر زدم ولی خب چوب خدا بود که من پشت دستم را داغ کنم بخواهم تقلب کنم. اصلا مرا چه به تقلب و زرنگ بازی؟ شاید هم نفرین مرتضی دهقان بود که دامانم را که نه، پاچه ی شلوارم را گرفته بود. دهنش سرویس. حسابی ناراحت شدم و مثل یک گلادیاتور شکست خورده آماده برای خورده شدن توسط شیرهای دربار، از آخر آسانسور خودم را به جلو رسانده و خارج شدم و آسانسور راه افتاد. سرم را از شدت خجالت پایین انداخته بودم تا از سنگینی نگاه های دیگران که اصلا معلوم نبود بهم نگاه میکنند یا نه، فرار کنم. آسانسور رفت و باز برگشت و سوار شدم. اما این چه کاری بود که آن مردک کرد؟ همانجا یکم فهمیدم ولی خب چون داغ بودم جبهه گرفتم. ولی الان که نگاه میکنم می بینم خدا چقدر حواسش بهم هست.
از بچگی از تقلب خوشم نمی آمد. البته شاید بی استعداد بودم و اسمش را میگذاشتم خوش نیامدن ولی خب همیشه سعی می کردم شاگرد اول باشم تا برای تقلب به دیگران نیاز نداشته باشم. البته یکی دو بار هم که تلاش کردم تقلب کنم دیدم نه ، جواب دیگری را قبول ندارم. و فکر می کردم طرف مقابل اشتباه نوشته و دوست داشتم با او به مجادله بپردازم. در زمینه های دیگر هم یادم نمی آید تقلب کرده باشم. ولی خب همین عدل است بعد ازین همه پاک دستی یک بار که می آید آدم تقلب کند اینطور بگذارند توی پاچه اش؟
شاید این چوب را خوردم که طعم خوش تقلب به دهانم مزه نکند که بخواهم باز هم ازین کارها بکنم. یادم است می گفتند فلانی حتی مکروهات را هم انجام نمیداده از او می پرسند : چطور شما چنین زندگی میکنید؟ ایشان هم گفته بودند خب من واقعیت اعمال را می بینم. مثلا واقعیت غیبت را می بینم که خوردن گوشت دیگری ست یا شکل راستین دروغ گفتن را می بینم که چه کثیف و زشت است برای همین به آن ها نزدیک نمیشوم. حالا من هم قرار بوده ظاهرا حقیقت آسمانی این کارم را ببینم. نه در حد آن عارف. ولی خب در حد خودم چوب کوچکی خوردم تا حواسم جمع باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودمونی ویرگولی | جهنم خاکستریه، حداقل واسه من.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تا تو در ذهن منی جایی برای درس نیست؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
مُسكن هاى شخصى