تو زمینی نیستی.

کیستی تو؟
در فلسفه‌ی بودنت
حرفی از منطق نیست؛
آبی و آتش و عقلی و عشق و زخمی و نوشدارو!
می‌ترسم از آن که تو را هیچ‌گاه نشناسم،
که تو بسیاری.
سرشارم از تو و از تو و از تو و نمی‌دانم چه کنم!
تو اگر خون باشی و جاری در رگ‌های من،
چنان مرا زنده می‌کنی که می‌میرم.
و اگر خشم باشی و تو را فریاد بزنم،
بیدار می‌شود تمام جهان از خواب.
و اگر نغمه باشی و بخوانمت،
اقیانوس به رقص می‌آید و
آب می‌برد دنیا را.
و تو اگر غم باشی و با اشک‌هایم سرازیر شوی،
باز هم آب می‌برد دنیا را.
کیستی؟ چیستی؟
تو زمینی نیستی؛
تو را نمی‌شود بر روی زمین دوست داشت.
از کجا آمده‌ای؟ مرا به آنجا ببر.
این جهان تنگ است و ما بس نفس داریم برای کشیدن؛
مرا به همان‌جا ببر که برای پرستیدنت کافی‌ست.
مرا ببر به انتهای زمان که این جهان
برای عشق کوتاه است..!