یلدام،عاشق لطافت شکوفه های گیلاس🍒بوی پونه و آویشن کوهی؛عاشق رقص آب فواره، نرمی کاهی کتاب و زیبایی مسحور کننده ی ابر ها☁️در تکاپوی بهتر شدن✨
داستان نمک در دیگ
هشدار : این داستان حاوی کمی کلمات نامناسب است به بزرگی خودتان ببخشید.
در روزگارانی دور آنجا که هنوز گوشی و ماهواره و برق نبود یا حتی قبلتر ها خلاصه یه زمان خیلی دور دیگه تاجری با هشت فرزند خود زندگی میکرد تاجر مال و ثروت زیادی داشت تا آنجا که با تمام پیریش کراش تمام دختران شهر بود و خاتون های زیبارو دور از چشمان زنش به او چشمک میزدند نامرد ها یک روز خیلی معمولی مثل تمام روزهای دیگر که تاجر و فرزندان روی میز غذا مشغول صرف نهار بودند و از آن ور خدمتکاران با بادبزن های اسپانیایی بادشان میزدند تاجر طی یک تصمیم خیلی ناگهانی پرسید : ای فرزندان آدم مثل آدم بگویید چقدر پدرتان را دوست دارید؟
فرزندان چاپلوس با صداهای لوس و نکره و عشوه ی حال بهم زنشان شروع کردند به چاپلوسی فرزند اول دخترش موطلایی که شایعه شده بود موهایش با جنگل آمازون در رقابت بودند زبانی به لب های شتریش کشید و با صدای نازک گفت : "وای ددی جون چجوری بگم ستاره ها رو دیدین از اونم بیشتر" و بعد لبخندی نرم زد تاجر قاه قاه خندید حیوان خیلی کیف کرده بود حتی سبیل هایش هم می خندیدند... با غرور رو کرد به فرزند دوم موچین،دارای دندان هایی زرد چوبه گون یکی در میان ریخته موهای گورونز(چقدر بده که هیچ معادلی براش نیست)که چتری زده بود و اصلا به ته ریش و چهره ی مردانه اش نمی آمد چه کنیم بی سلیقه بود دیگر گاو؛با صدای کلفتش گفت : بیشتر از سگ و پلنگ و ببر و مارم!
برگ های همه ریخت آخر موچین عاشق حيواناتش بود تاجر بادی به غب غب انداخت و رو کرد به فرزند سومش معروف به شاعر که دو تا کتاب خوانده بود فکر میکرد دنیا دستش است احمقِ خود سلبریتی پندار? او نیز بدو رفت دفتر شعرش را آورد و از رو شروع به خواندن کرد : ددریا چطور حساب موج هایش را،نگهبان این چیه؟
_نگه دارد قربان.
+همین که این میگه پاییز از ک ج ا کِجا بداند هر بار چند برگ...رو کرد به نگهبان میلانوف : تو بخون جمله ی آخرش رو من بگم!
نگهبان شروع کرد :
دریا چطور حساب موج هایش را نگه دارد ؟ پاییز از کجا بداند هر بار چند برگ از میدهد؟
بغضش گرفت :
ابرها چه میدانند چند قطره باریده اند؟
خورشید مگر یادش مانده چند بار طلوع کرده...
ساکت شد و شاعر جمله ی آخر را با مکث خواند : و من چطور بگویم که چقدر دوستت دارم؟
تاجر که دیگر اشکش درآمده و تحملش سر رو کرد به فرزندان بعدی و بعدی تا رسید به آخری مینو دختر یازده ساله اش : تو چی دخترم؟
مینو جانمان قهرمان داستان?با اعتماد به نفس سرش را بالا گرفت : اندازه ی نمکی که تو غذا میریزن!
همه به ناگاه خشک شدند سکوتی وحشتناک فضا را در بر گرفت مو طلایی خنده اش را نتوانست کنترل کند و خندید و با صدای خنده ی او نگهبانان هم به قهقهه افتادند تاجر بیچاره که تحمل این بی آبرویی را نداشت در عرض همان چند دقیقه نصف موهای سرش سفید شد،فکر میکرد به تمسخر گرفته شده زینرو ضربه ی محکمی به میز کوبید و فریاد کشید : ساااکت!!
دوباره سکوت حکم فرما شد تاجر که سرخ گشته و کارد میزدی خونش در نمیآمد در یک لحظه خون به مغزش نرسید البته که همیشه فقط یک قطره میرسید اینبار عصبانیت همان را هم خشک کرده بود به یکباره دستور قتل دختر خردسالش را داد.
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند هان نه اون مال یه چیز ديگه بود??♀️آدمهای توی سالن به پچ پچ افتادند اما کسی جرات اعتراض یا اظهار نظر نداشت.
تنها پسر بدرد بخورش کیارش خان اجازه خواست خودش این تصمیم مهم را عملی کند!
کیارش خان دخترک را به همراه ندیمه ی برداشت و به داخل جنگل برد کلبه ای چوبی برایشان ساخت و اینور را نگاه کرد آن ور را نگاه کرد و سر آخر کبوتری را کُشت و خونش را برای تاجر برد تاجر خوشحال و راضی از تصمیمش قاه قاه خندید(بی شخصیت زشت)
روزها در پی هم گذشت بهار و تابستان و پاییز گذشت و گذشت تا رسیدیم به یک روز سرد زمستانی آنجا که دخترک از سرما میلرزید و تحملش حسابی سر آمده بود و بین خودمان بماند به شکر خوردن افتاده بود! از قضا شانس با دخترک یار بود که همان روز تاجر یکهو هوس سفر به قطر به سرش زد فرزندان کم عقلش را جمع کرده و آنها سوغاتی هایی که دوست داشتند را برایش ردیف کردند!
فرزند اول : ددی جون برای من یه انگشتر الماس بیار از اونا که فلان و بهمانِ (خیلی ویژگی ردیف کرد ولی ما که نداشتیم از آنها این است که توی ذهنم نمانده)
بدین ترتیب هر کدام از فرزندها سفارش هایشان را ردیف کردند : لباس، لوازم آرایشی و....
تاجر رو کرد به کیارش خانی که سفارش لامبورگینی کرده بود و گفت : ما که میدانیم دلت نیامده آن خیره سر را خلاص کنی برو و سفارشش را برایمان بیاور...
پسر به گفته ی پدر عمل کرد و رفت و از دخترک سفارشش را پرسید دخترک درخواست تنه ی درخت بیدیاسروا کرد کیارش خان ابتدا سعی کرد او را قانع کند که این سفارش مسخره است و او را مجاب کند چیز بهتری بخواهد اما مرغ دخترک یک پا که چه عرض کنم بی پا بود کلاً میگفت فقط همان را میخواهم...
کیارش جان هان نه خان عصبانی شد و گفت : تو واقعا عقلتو از دست دادی فکر میکردم پدر زیاده روی کرده ولی انگار حقت بوده!!
نمیدانست که مینو زرنگی کرده و پیش دعا نویس رفته بود و تقاضای شوهر کرده،اصلا ایده ی این تنه ی درخت را دعا نویس بهش داده بود حالا بماند که کلیه اش را فروخت پول دعا نویس را داد
با این حال سفارشش را به تاجر رساند تاجر هم به سفر قطر کرد شاید هم برعکس بود چه میدانم روز آخر رفت و همه ی سفارش ها را خرید اما هر چه گشت چیزی که دختر کوچکش طلب کرده بود را نیافت تاجر که نمیخواست بهانه دستش بدهد به جست و جو پرداخت آنقدر که مجبور شد یک روز دیگر هم بماند خدا میداند که توی این یک روز چقدر به مینو بد و بیراه گفت سرانجام تنه ی درخت بیدیاسروا را یافت و آن را گران تر از همه ی سفارش ها خرید او که فکر نمیکرد پولش آنقدر زیاد شود با دیدن رسید تا مرز سکته پیش رفت...
سفارش را به دست دخترک رسانید مینو هم اول دعایی خواند و بعد آن تنه را آتش زد ناگهان جوانی رعنا که ماه در مقابلش به ستوه در میآمد از داخل تنه ی درخت بیرون آمد...
جوانی قد بلند سیکس پک دار با ته ریش مشکی و موهایی که مدل آلمانی زده بود همانجا از دخترک خوشش آمد و از او خواستگاری کرد مینو هم از خدا خواسته جواب مثبت داد....
خلاصه که با دخترک ازدواج کرد و برایش کلی قصر ساخت که میگفتن چه میدانم با بهترین الماسهای جهان ساخته شده اند با یاقوت و عاج و نمیدانم چی چی خیلی تعریفشان را میکردند ولی من ذوق نوشتن داشتم جزئیات را گوش ندادم.
پ.ن ۱ : اول میخواستم خودش پولدار بشه ولی دیدم خیلی طول میکشه خوندش از حوصله خارجه این بود که تصمیم گرفتم با روش دیزنی پیش برم.
القصه چند سالی گذشت و دخترک در کنار جوان رعنا زندگی خوشی داشت والا منهم بودم زندگی خوشی داشتم ایش تا اینکه به گوشش رسید پدرش ورشکست گشته و از مال دنیا فقط فرزندان و خانه ی کوچکش برایش مانده زینرو یک میهمانی ترتیب داد و آنها را دعوت کرد تاجر نیز که آوازه ی ثروت بی حد دامادی که نمیدانست دامادش است را شنیده بود با فرزندان و یارانی که برایش مانده بود که آنها هم انگشت شمار بودند راهی قصر دخترک شد گفته میشود قصر پله های زیادی داشت حدودا سه هزار تا تا پدر و بقیه به آن بالا برسند دخترک رفت آشپز خانه و ترتیب غذا را داد البته که نگذاشت خدمتکاران دست به سیاه و سفید بزنند و تمام غذا ها را خودش درست کرد هر چقدر هم آنها میگفتند زشت است تو دست بزنی و ما کاری نکنیم قباحت دارد کراهت دارد خجالت دارد به گوشش نمیرفت جو گیر شده بود بیچاره آدم را سگ بگیرد...
خلاصه اش کنم که پدر و یارانش رسیدند و با دیدن سفره ی دراز ی که پهن شده بود که آن سرش نا پیدا بود و بیا و ببین چه چیزی که پیدا نمیشد سر این سفره از هر نوع غذایی که بشر تا کنون به خودش دیده حتی غذا های من درآوردی بعضی ها هم سر این سفره بود آنها هم خوشحال بودند که قراره دلی از عزا در بیاورند با بسم الله تاجر مشغول شدن ولی در کمال ناباوری دیدند همه ی غذا ها بی نمک است تاجر که این را توهین به خودش میدانست عصبانی گشته و دلیل این کارا جویا شد دخترک وارد گشته و گفت : دیدین اینا چقدر بی مزه است زندگی منم بدون اینجوریه من شمارو اندازه ی نمکی که تو غذا میریزن دوست دارم! حالا اگه بخواهیم ادبیش را بگوییم گفت :
دوستت دارم نپرس چقدر چون عشق اندازه ندارد....اما اگر میخواهی بدانی میگویم قدر نمکی که در دیگ میریزند وقتی غذا بی نمک باشد بی مزه میشود زندگي من هم بدون تو همین است همینقدر بی معنا دوستت دارم نمک زندگی من....
پ.ن ۲ : حالا من وقتی داشتم این داستان رو برای خواهرم میخوندم گفت تو همه ی غذاها که نمک نمیریزن و من دلم خواست خفه اش کنم....
پشم های تاجر با فهمیدن اینکه او همان دخترش است ریخت بدبخت بعدش هم خیلی اتفاق ها افتاد اما مهمه ترینش اینکه هم را بخشیدند و داماد عزیز دندنش نرم دیگر برای آنها هم قصرها ساخت...
ایح ایح ایح
پ.ن: نتیجه ی اخلاقی بر عهده ی خودتون؛)
پ.ن ۴ : وقتی داشتم اینو میخوندم اونجا که موطلایی میگه ددی جون صدام رو نازک کردم و سعی کردم با نهایت مسخرگی بخونمش بعد خواهرم گفت : بقیه که اینجوری نمیخونن عادی میخونن.. منم گفتم : نخیرم همینجوری میخونن باید بخونن. ولی بعد چند دقیقه از تصور اینکه آقای دادخواه مثلا یا علیرضا با اون صدای دوبلوریش این تیکه رو با عشوه بخونن چنان خندیدم که ستونهای خونه لرزید و اگه مامان با دمپایی ساکتم نکرده بود خونه خراب میشدیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آرام است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
و فقط می خواستم به سمت او بروم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گرافیتی باورهای بوم ذهن