در گرمی رگ‌هایم

گمان کنم پیدایت کرده‌ام،
بعد از عمری با پای شکسته دویدن؛
تو هیچوقت نرفته بودی.
اگر خدا را -با چنان عظمت- در کوچک‌ترین نشانه‌ی حیات یافته‌ام،
تو را هم همین نزدیکی‌ها خواهم یافت،
که عشق از جنس خداست.
فرشتگان مگر جز به احترام عشق
سجده بر مشتی آب و گِل کردند؟
تو را می‌بینم.
تو را میان گیسوان آشتفه‌ی گندم‌
و آنگاه که در شعله‌های خورشید ایستاده‌ای می‌بینم؛
و می‌دانم که آن درختان دوردست تنها نیستند.
آغوشت را به وقت نماز طبیعت مرور می‌کنم،
هنگامی که باران، اذان می‌گوید به افق خاک.
گل‌های سجاده‌ام انگار
خوب می‌شناسند تو را.
و بر چشم‌هایت از پشت پنجره‌ها بوسه می‌زنم،
که نگاهت دعای نور است برای کوچه‌های خالی.
من تو را -که دورترینی- در نزدیک‌ترین نشانه‌ی حیات یافته‌ام؛ در گرمی رگ‌هایم.
تو کیستی که نبودنت
چنین کافی‌ست؟


+
+