من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
دیوار به دیوار
دیواری میان ماست
دیواری از آجرهای نامرئی
و تراکمِ ذراتِ هیچ
و تلنبارِ پوچیِ بیاستفادهی کیهان
دیواری میان ماست؛
همان کتیبهی باستانیِ تقدیر
که به دستِ کودکِ عمر، نمیشکند
دیواری میان ماست
میان تنهاترین غروب جمعه
و دورترین شکوفهی شقایق شرقی
آخرین مصراعِ شعرِ آفتاب هم
شلیک شد
و سنگرِ فاصله، هنوز پابرجاست
آنچه چشمهایمان به هم گفتند
در هیچ سطری از نمایشنامه نبود
ما تا پردهی آخر
خط به خطِ قصهای را زیستیم
که دیوار را روایت میکرد
دیواری میان ماست
که جادهها را
به توازی محکوم میکند
چه ناتمام ماندهایم
چه ناتمام ماندهایم...
۲۳ مهر ۱۴۰۴

مطلبی دیگر از این انتشارات
مادرم؛ایران
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمبرفی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارانی که دشت را خشک می کند...