روزی که بروسلی پادشاه خرها را نجات داد

در اخبار آمده بود که قرار است آن روز خورشید گرفتگی عظیمی به وقوع بپیوندد. بروسلی به ساعتش نگاه کرد. هنوز یک ساعت تا زمان خورشید گرفتگی باقی مانده بود. پس عینک دودی خودش را به چشم زده و از خانه خارج شد. می خواست برود نزدیک ساحل و یک دل سیر خورشید گرفتگی را نگاه کند. پس سوار ماشین رولز رویسش شد و راه افتاد.

قرار بود این خورشید گرفتگی یک ساعتی به طول انجامد. به ساحل نزدیک شد. ماشینش را کنار ساحل پارک کرد و روی ماسه ها زیر یک چتر آفتابی نشست. خورشید گرفتگی آغاز شد. چه زیبا بود. هنوز یک دقیقه ای از خورشید گرفتگی نگذشته بود که تلفن همراهش زنگ خورد. جواب داد.

-عر عر .. آقای بروسلی .. عر؟

-بله بفرمایید؟ شما؟

-عر عر .. از سرزمین خرها تماس می گیرم .. عر عر

-جانم بفرمایید؟ شماره من را از کجا پیدا کردید؟

خر پشت تلفن عار عار خندید و گفت:

-شماره شمارو که هر خری داره ..

بروسلی آب دهانش را قورت داد و با خشم گفت:

-امرتون؟

-عر عر .. پادشاه سرزمین خرها گم شده .. به کمک شما نیاز داریم تا بتونیم پیداش کنیم

-اشتباه گرفتین آقا. من فقط به درد زد و خورد و اینها می خورم. باید زنگ می زدید به شرلوک هولمز.

-جناب شرلوک هولمز با آقای پوآرو سفر زیارتی رفتن پاتایا .. شما فقط در دسترس بودین آقا! عر..

-خب کجا باید بیام؟

-جاده ی 120 غربی. بعد از کشتارگاه. سمت چپ. سرزمین خرها. میدان خر شرک. پلاک .. عر عر عر عر ..

-پلاکتون ناخواناست به نظرم .. دو دقیقه آمدین پلاک بخونین. یک ساعت عر عر کردین .. هایا ..

-هر خری این پلاکی که گفتم رو بلده. تعجب میکنم چطور شما نفهمیدین ..

-خوبه میگین هر خری..سرزمین خرهاست اونجا ناسلامتی. من که خر نیستم. البته شاید هم باشم که با خری مثل شما دارم حرف میزنم. چییییش ... اه

-حالا ناز نکن بروس. منتظرتیم. عر عر.. ببخشید بای بای

-چه زودم قطع کرد. آدرس کجا بود؟

پس بروسلی کمی دیگر به خورشید که نیمی اش تاریک شده بود و تاریکی داشت تمامش را می گرفت نگاه کرد. باید راه می افتاد. کمک به دیگران از ویژگی های بارز او بود. حال می خواست انسان باشند خواه خر. خواه انسان-خر. تمایزی قائل نمیشد. سوار رولز-رویسش شد و نقشه یابش را روشن کرد. گفت سرزمین خرها. نقشه یاب گفت: شما هم اکنون در سرزمین خرها قرار دارید. پس بروس توی آینه ی وسط خودرو به خودش نگاهی انداخت. حس کرد گوش هایش بزرگتر شده اند.خر گیر آورده بودنش ها.

آدرس را روی نقشه پیدا کرد و راه افتاد. به تابلوی ورودی سرزمین خرها رسید. زیر نوشته ی سرزمین خرها نوشته بود. سرزمین الاغوخرها. خرها همه روی دو پا، کت شلوار و کروات زده، راه می رفتند. یا پشت ماشین هایشان نشسته بودند و سیگار دود می کردند. ماتش زده بود. آدرس را از چند الاغ که کنار خیابان در سبزه ها داشتند علف میخوردند پرسید. یک بار به سمت چپ جفتک انداختند و گفتند چند کیلومتر به این سمت برو. باز به سمت راست جفتک انداختند و گفتند. دو سه کیلومتر هم به آن طرف. به میدان بزرگی میرسی که مجسمه پادشاهمون وسطشه که روی دو پاش ایستاده و داره سخنرانی میکنه.

خلاصه بروسلی به میدان رسید و آمار پادشاه مفقود رو از آنها پرسید. همه گفتند پادشاه در طویله ی قصر دارد کاه و یونجه اش را میخورد. کدام خری شما را اسکل کرده است؟ بروسلی که کارد میزدی خونش در نمی آمد. دنبال شمشیری می گشت تا خودکشی سامورائی-هاراگیری- کند. ولی خبری از شمشیر نبود. فقط افسار و اینطور چیزها آنجا پیدا میشد. بروسلیِ بیچاره، سرخورده و غمگین به سوی ماشینش رفت تا به خانه برگردد که ناگهان خری خوشتیپ و خوش پوش با سم پشت دستش زد که:

-کجا؟ کجا؟ عر عر. به قصر پادشاه بیایید. پادشاه می خواهد شما را ببیند.

بروسلی به قصر خرکی پادشاه وارد گشت و جشن آغاز شد. صدای عر عری بود که همه جا را فرا گرفته بود و خرها روی زمین غلط می زدند و عار عار میخندیدند. پادشاه هم با دیدن او حسابی خوشحال شد و به پهنای پوزه اش خندید و او را در آغوش گرفت و نشانه ی خر طلایی را به خاطر ساده بودن و خر بودنش به او اعطا کرد. پس بروسلی در خاطرات آن روزش نوشت: "روزی که بروسلی پادشاه خرها را نجات داد." ولی خب طفلی عمرش قد نداد تا فیلم آن روز خرکی را بسازد.

سید مهدار بنی هاشمی

05فروردین1402