شبِ سقوطِ آلنده، شیلی

در کاخِ لاموندا دوش میگیرم، با شامپوی تو. من، توتالیترِ مدافع دموکراسی که از کاروان مرگ گریخته بودم؛ همان‌جایی که خارا تیرباران شد و آخرین نغمه ی آزادی خواهی به خاموشی رسید. از بیرونِ درب صدای همهمه می‌آمد، فریاد «اِل پِبلو، اونیدو، خاماِسرا ونسیدو» با مسلح شدن akm هایمان درآمیخته بود و هر ضربه به درب، ناقوس مرگ ما بود. آخرین سنگر آرامشِ بهار بود، اردیبهشت، اما امروز تابستان به دیکتاتوری نظامی پینوشه سلام کرده است و من، منی که حتی اعتراض نکرد محکوم به مرگ. صدای شلیک و دریای خون چهل و پنج رفیقم در ذهنم فریاد زد «پینوش بمیره باید» و تو میدانی چه بلایی سر دموکراسی خواهد آمد. نه، از لو ندادن آنها پشیمان نیستم، از اینکه هرچه داشتم دستت دادم پشیمان نیستم، از اینکه نتوانستم کنارت زندگی کنم اما ... کمی آنطرف تر آلنده و اولیوارس خودکشی کردند، جسد بی جان من نیز در گوشه ای افتاده بود، داخل یک قوطی آبجو. در سانتیاگو، لباس سبزم سرخ بود و تو، کیلومتر ها آنطرف تر روبروی آینه ی اتاقت، لبانت. خون من به لب هایت در عکس تار لختی ای که ازت داشتم پاشید، تا دو روز همه چیز تعطیل شد، این تاریخ هم کمی بعد فراموش شد، مانند سرنوشت من و دیکتاتوری.