شش وجهى


پشت صحنه ی فستيوال/سكانس يك:

كتش را صاف كرد و لبخند شرورانه اى زد.به سمت مكان فستيوال به راه افتاد.بزرگترين فستيوال سال…فستیوالی که او برایش در پوست خود نمی گنجید.او چیزهایی میدانست که دیگران نمیدانستند.قرار بود در فستیوال کاری کند که دیگران از دیدنش شوکه میشدند.قرار نبود فقط بعنوان سخنران پای میکروفون برود و بعد از یک مشت چرت و پرت درباره فستیوال گورش را گم کند...بحث بزرگترین دشمنش بود.امروز روزی بود که قرار بود دشمنش را با خاک یکسان کند،دشمن قسم خورده اش را...این زیباترین لحظه ای بود که ممکن بود وجود داشته باشد.دوست داشت او را با قیافه ی شوکه ببیند،دوست داشت هرچه سریعتر فقط پای میکروفون برود،دوست داشت راز بزرگ دشمنش را برملا کند.رو به دستیارش کرد"ببینم،همه چیز آماده اس دیگه؟" دستیارش سر تکان داد"البته!کاملا آماده برای روز سرنگونی دشمنتون."

پشت صحنه ی فستیوال/سکانس دو:

"البته!کاملا آماده برای روز سرنگونی دشمنتون." و بعد زیر لب زمزمه کرد"و البته خودت،احمق خوش خیال!" روز بزرگى بود.براى او فستيوال،و براى آن رئیس احمقش مراسم ختم.فستيوال بزرگى كه قرار بود شاد باشد،البته براى او.بعد از روزها کار کردن و دویدن برای رئیسش،بعد از مدتها تحقیر شدن،بالاخره او جای رئیسش را میگرفت.نقشه اش را در ذهن مرور کرد.بعد از اینکه او از پای میکروفون پایین میامد،خیلی راحت او را میکشت و خودش رئیس میشد.خیلی وقت بود منتظر این روز بود.تعظیم کرد و گفت:"من میرم تزئینات صحنه رو اماده کنم." و از پله ها پایین دوید.مرد جوانی به او تنه زد.داد زد"هوی!حواست کجاست؟!"

پله های اضطراری/سکانس سه:

مرد داد زد"هوی!حواست کجاست؟!" زیر لب پوزخند و گفت:"ببخشید." به روی خودش نیاورد که از قصد اینکار را کرده.برگه را در دست فشرد.بالاخره به آن دست پیدا کرده بود.از پله ها بالا رفت و همانطور که برگه را در جیبش میگذاشت،به سمت در خروج اضطراری رفت.سخنران فستیوال همان دور وبر میچرخید.البته اهمیت نداشت.در را باز کرد و از پله های اضطراری پایین رفت.گیرآوردن برگه آنقدر ها كه فكر ميكرد سخت نبود.حالا آن برگه ی با ارزش را داشت.به انتهای پله ها که رسید،بجای در اصلی چرخید و در پشت سرش را باز کرد و به کسی که در اتاق مخفی منتظرش بود بود لبخند زد.

اتاق پشتی/سکانس چهار:

دستش را جلو برد:”میدونستم گیرش میاری.” مرد جوان شانه بالا انداخت:”راحت بود.مثل اینکه اصلا حواسش نبود چه چیز مهمی تو جیبشه.” خندید و همانطور که برگه را میگرفت گفت:”مطمئنم اگه جای الیور تویست میبودی صد بار فارق التحصیل مدرسه ی جیب بری میشدی.” مرد جوان تعظیم کوتاهی کرد و لبخند زد.”خب،وقت تسویه حسابه.من برات برگه رو گیر آوردم و_”قبل از اینکه حرفش تمام شود او گفت:”متاسفم،ولی تسویه حسابی وجود نداره.”بعد بلافاصله مردجوان را تو کشید و روی زمین انداخت و در اتاق مخفی را بست.صدای فریاد های مرد را نادیده گرفت و در را قفل کرد.به سرعت بیرون رفت.پسری دوان دوان از جلویش رد شد.او فریاد زد”هی پسر!میشه این کلیدو ببری و گم و گورش کنی؟ترجیحا یه جایی که نشه پیداش کرد.”

دکه/سکانس پنج:

پسر سرش را کج کرد و کلید را گرفت.”اوم…باشه حتما.”از آنجا که عجله داشت دوباره شروع کرد به دویدن به سمت دکه ای که آنطرف محیط فستیوال بود.صدای سخنران فستیوال را میشنید که تازه فستیوال را شروع کرده بود،اگر نمی جنبید احتمالا پذیرایی را از دست میداد.کلید را سر راه با بیشترین قدرت ممکن پرتاب کرد وسط سبزه ها و بعد جلوی دکه رفت.”ببخشید…میشه یه…فندک بدین؟” مغازه دار شانه بالا انداخت:”فندک؟باشه.“ فندک را روی میز دکه گذاشت و پسر پولش را پرداخت کرد.خودش هم نمیدانست چرا دارد فندک میخرد.به او دستور داده شده بود که یک فندک بخرد و با تمام سرعت برگردد.پسر دوباره محیط فستیوال را دور زد،خوشبختانه سرعتش چندان کم نبود.به جایی رسید که پشت محیط فستیوال بود،جایی که دریچه ای به سمت پایین داشت.پسر پایین رفت و از تونل رد شد.درست همانجا ایستاده بود.درست همانجا.

زیرزمین فستیوال/سکانس شش:

فندک را از پسر گرفت:”ممنونم.میتونی بری.” پسر سرش را کج کرد:”میخوای باهاش چیکار کنی؟” به پسر لبخند زد:”نیازی نیست نگرانش باشی.سیگار نمیکشم.” پسر خندید و دستی تکان داد:”پس من میرم.خداحافظ.” سری به نشانه ی خداحافظی تکان داد و در تونل جلو رفت.جلوتر…و به اتاق رسید. جایی که دقیقا سیم بمب همانجا بود.نفس عمیقی کشید،خم شد و فندک را چند بار خاموش و روشن کرد. آب دهانش را قورت داد.اگر فندک را میزد کل فستیوال،تمام حضار،خودش و سخنران فستیوال منفجر میشدند.اما آیا این چیز بدی بود؟در هر حال سخنران فستیوال بدترین دشمن او بود.مهم نبود اگر خودش هم میمرد.می ارزید.او انتقام میخواست.فندک را زد.