شیرینی دانمارکی داغ

روزی که پدرت با یک جعبه شیرینی دانمارکی آمد خانۀ ما تا خبر بارداری مادرت را بدهد، من دو ساله بودم. هنوز حتی نامت را انتخاب نکرده بودند، اما من بی‌تاب بودم تا برای اولین بار یک نوزاد را از نزدیک ببینم. فکر می‌کردم فردا و پس‌فردا به دنیا می‌آیی و هر روز سراغت را از این و آن می‌گرفتم. ولی نُه ماه برای دخترکی که تنها بیست‌وچهار ماه از تمام طول زندگی‌اش گذشته بود، طولانی‌ بود...
بالاخره آمدی و دنیا را با آن موهای کم‌پشتِ طلایی‌ات روشن کردی.
فکر نمی‌کنم هیچوقت پسربچۀ چهار ساله‌ای را دیده باشم که به اندازۀ تو عاشق خاله بازی بوده. بیشتر از تمام دختربچه‌های فامیل، تو روی آن گاز پلاستیکی برای عروسک‌هایی که بچه‌هایمان بودند قیمه پختی. یا به قول خودت، پزیدی.
نمی‌دانم... تو هم با دیدن قاشق و قابلمه و یخچالِ اسباب بازی، یاد من می‌افتی؟
وقتی هفت‌ ساله بودم، بلندپروازی کودکانه‌ام گل کرده بود؛ می‌خواستم به مادرم بگویم تصمیم گرفته‌ام وقتی بزرگ شدم، با تو ازدواج کنم. کلمه‌ها را قورت دادم، فکر می‌کردم گفتنِ این حرف‌های قلمبه سلمبه‌ کار زشتی‌ست. می‌دانی، من هنوز هم هرازگاهی همان کلمه‌ها را قورت می‌دهم.
زمان که می‌گذشت، پسرانگیِ تو سرکش‌تر می‌شد و دخترانگیِ من بالغ‌تر. و انتخاب بازی سخت‌تر. و انگار تمام دنیا را از ما گرفته بودند. با این حال، باز اشک می‌ریختیم و التماس می‌کردیم برای دیدار دوبارۀ آخرهفته‌ها.
فوتبال بدون تو مزه ندارد... چند ماه است که مسابقه نداده‌ایم؟ چند وقت است بر سر مسی و رونالدو بحث نکرده‌ایم؟ چقدر از آخرین باری که نتوانستی پنالتی‌ام را مهار کنی گذشته است؟
به خودمان نگاه می‌کنم و باورم نمی‌شود...
که ما بزرگ شده‌ایم.
از آن روز که به سلامتی‌ات شیرینی دانمارکی داغ خوردم، خیلی چیزها تغییر کرده است.
ما بزرگ شده‌ایم،
اما نه آنقدر بزرگ
که همه‌چیز تمام شده باشد.
ما هنوز هستیم.
جاده‌هایمان نه به سرراستیِ دیروزند و نه مثل چالوس، پیچ‌درپیچ.
شاید هنوز مقصد ما مشترک باشد...
ما هنوز هستیم.