من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
قسم به چشمهای تو؛
زمانی که کوهها اژدهاوار نعره میزنند بر پهنای آسمان
و زمین از خشم آتشین طبیعت میترسد،
روزی که جنگل از خون سبز تهی میشود،
و به دور از لالههای سرخ
آرام میمیرد،
وقتی زمان وصیت میکند
که نفسها را ببُرند،
تو بمان.
تو بمان در قلب کهکشان
تا هر آنچه در عالم است،
بچرخد در مدار پروانگی
به دورِ حلقۀ چشمانت.
و قسم به چشمهای تو؛
قسم به چشمهایت که جهان
دگرباره خلق میشود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من به شهرِ «فردا» میروم
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک تجمعِ کوچک از امواج نور
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجســــمه.