من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
لالهی واژگون؛
خوشا به حالت، لالهی واژگون!
چه شرمسارانه غمگینی!
و شبنم
چه آرام از گوشهی چشمانت سرازیر میشود!
ریشههایت قربانیِ خاموشِ خاک و تو
به احترام خورشید،
و به قدردانی از باران،
هنوز سبزی!
مرا میشناسی؟
من همان طوفان سردم
که در دوردست جیغ میکشد.
سقف آسمان برای خشم من کوتاه است؛
و صبرم را
آتشفشانها بلعیدهاند.
شمشیر به دست، پی صلح میگردم و
بیرحمانه عشق میخواهم.
از خون برخاستهام و میدانم
که روزی در خون خواهم خفت،
چرا که من آتشم، و جهان
شعلههای مرا در آغوش نمیکشد.
لالهی واژگون،
ما هر دو سخت شکستیم.
به من بیاموز
که چگونه چشمهایم را ببندم.
و خود را به دست باد بسپارم.
و بیصدا در انتظار بنشینم.
به من بیاموز
که یک انقلاب را
چگونه میتوان خاموش کرد.

مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا بچه ها خودکشی نمیکنند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پروانههای آمیخته با آسفالت
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک تجمعِ کوچک از امواج نور