من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
مجســــمه.
«دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم.» صد بار ميگويم و با خون روي ديوارها مينويسم. «دوستت دارم.» گویی آخرین باریست که دوستت خواهم داشت.
درد در رگهایم حلقه میزند. دردی شبیه نوازش، شبیه خواب. دردی آشنا، که یادم میاندازد هنوز هم زندهام؛ عجیب شیرین است.
چشمان گریان و دستان لرزانت را به خاطر میآورم؛ هر چه زخمخوردهتر باشی، دلم بیشتر برایت میسوزد. بیا اینجا بنشین و تا میخواهی گریه کن، بگذار دلم آتش بگیرد وقتی قطرههای اشک بر مژههایت سنگینی میکند. من آمدهام اینجا که تو را ببخشم، پس گریه کن. به قربان چشمهایت بروم، گریه کن.
مثل رهگذری ساده، که لحظهاي ميايستد تا مجسمههای میدان را تماشا كند، سرانگشتان خونينم را بر پیکرت میکشم. سازِ موهایت را از برم، تار به تار؛ قطعهای مینوازم و خون میچکد از رد دستانم. تو زیبایی. و چه جنونانگیزْ زیبایی! اما بوی قاب عکس میدهد تنت.
کودکی دبستانی شدهام، درسهایم را برای امتحان مرور میکنم. تو را مرور میکنم، که وداع نزدیک است. خط پایان نزدیک است و توقف یعنی مرگ.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریکی و روشنی?
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمبرفی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردی که میترسید از خیابان رد شود