ملاقات با نویسنده‌ای با کاپشنِ بزرگ

بی‌ربط به زخم کاری
بی‌ربط به زخم کاری

دوست شاعر-نویسنده‌ام را در پارکی ملاقات کردم. دفتر کوچک خردلی‌رنگش را جیب‌ بزرگ کاپشن بزرگش بیرون آورد (اگر بخواهم دقیق‌تر و وفادارانه‌تر برایتان روایت کنم، پیش از اینکه دفترچه را بیرون بیاورد، با عنایت به بزرگی کاپشنی که روی تنش زار می‌زد گفت: «باید اینو عوض کنم. شبیه کارتن‌خوابا می‌شم باهاش.») دفتر را کمی ورق زد. منتظر بودم تا برایم یک قطعه‌ی سپید بخواند؛ اما نخواند. فقط ورق زد، بعد بست و گذاشت روی نیمکت، کنار خودش.

-«پشیمون شدی استاد؟»

بدون اینکه نگاهم کند، جواب داد: «زندگیمون شده یه داستان بی‌سروته و مسخره. یه‌ کوفتِ غیرمنطقی. کاراکترای بی‌مورد میان تو زندگیمون، گند می‌زنن بهش، بعدم بی‌دلیل می‌رن بیرون. اصلا شخصیتا ساخته نمی‌شه تو این داستانِ دری‌وری...»

کلی بد و بیراه گفت اما دلش وقتی خنک شد که رو کرد به من و در تکمله‌ افزود: «می‌دونی؟ انگار تیم مهدویان قصه‌ی مارو نوشته‌ن.»

رویم نشد بخندم. فهمیدم که زخمی کاری خورده. دوباره دفترچه را برداشت و گفت: «یه برداشت کوچیک از زندگیمه. می‌خونم برات:

روی پله‌ها ایستادم و به انتهای خیابانی که با ده‌سالِ پیشش خیلی فرق کرده بود، نگاه کردم. تغییرات آنقدر تدریجی بود که حتما باید لانگ‌شاتش را از بالای پله‌ها می‌دیدی تا درکش می‌کردی. سرم را انداختم پایین و اول به کفش‌هایم نگاه کردم. بعد از کله‌ی درخت‌ها و سیم‌های برق رد شدم و از نوک ساختمان‌ها بالاتر رفتم و به لانگ‌شاتِ خودم نگاه کردم. سی‌سالگی‌ام روی پله‌ها ایستاده بود و هجده‌سالگیِ سردرگمش را مرور می‌کرد. عجب تغییراتی! چقدر مسخره به‌نظر می‌رسید. چقدر کمدی؛ تلخ... نمی‌شود گفت پیر شده‌ام، اما جوان هم نیستم. موهایم کمتر شده و وزنم بیشتر. اما هنوز وقتی روی آن پله‌ها می‌ایستم چیزی در قلبم سنگینی می‌کند. من رفتن‌های تلخ زیادی را از روی همین پله‌ها دیده‌ام. آدم‌هایی که رفتند و دیگر نشناختمشان. آدم‌هایی که باید لانگ‌شاتشان را ببینی تا بفهمی چقدر عوض‌شده‌اند. کیفم را روی دوشم صاف می‌کنم. دوربین زوم می‌شود و آنقدر نزدیک می‌آید که قاب بسته‌ی مرا بگیرد. بعد کات می‌خورد و زاویه‌ی دید عوض می‌شود: روی پله‌ها ایستاده‌ام. قرار است بروم و همه‌چیز را فراموش کنم. قرار است بروم و به‌ هیچ‌چیز و هیچ‌کس توجه نکنم. به تغییرات اهمیت ندهم. سرم پایین باشد و فقط کفش‌هایم را ببینم که روی آسفالت صدتکه‌ی پیاده‌رو حرکت می‌کند. قرار است صدای نفس‌نفس‌زدن‌هایم را بشنوم و مدام یادم بیاید که هجده‌سالگی‌ام روی پله‌ها جامانده.»

گفتم: «خیلی سینمایی بود!»

گفت: «وقتشه سریال بسازم.»