من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
من به شهرِ «فردا» میروم
تمام شد.
امروز، حالا دیروز است.
و زمان تهی از معناست.
بايد امروزِ ديگری پیدا کرد.
پس چمدانم را میبندم و میروم.
میروم به شهرِ فردا.
پیِ یافتن.
«گم شدهام، میچرخم، و میچرخم، میترسم، و نمیدانم.»
و چمدانم با همینها پر شده است؛ تقریبا.
نگاهی به عقب میاندازم و دیروز را میبینم. مرا میخواند:
«برگرد.»
و کاش میتوانستم برگردم.
«برگرد.»
دیر است.
«برگرد.»
من تصمیمم را گرفتهام.
«برگرد.»
هرگز. هرگز.
«برگرد.»
باید به جلو نگاه کنم. به راه پیش رو.
جاده بیرنگ است، خالیست.
و شنیدهام که شهر فردا هم
بیرنگ است، خالیست.
و آسمانش هم
بیرنگ است، خالیست.
پس خورشید را برمیدارم و گوشۀ چمدان میگذارم،
تا نور را از سقف آسمانِ فردا آویزان کنم.
و قلمها و قوطیهای رنگ را گوشۀ چمدان میگذارم،
تا معنا را بر بومِ فردا نقاشی کنم.
میدانم که نقاش بینقصی نیستم،
اما دستِ کم میدانم
که رنگ چیست،
بوم چیست،
و چطور باید قلم را به دست گرفت.
میگویند هنر زیباست، تنها اگر مخلوقِ دستانی مشتاق باشد.
پس خلق میکنم
و خلق میکنم
و خلق میکنم فردا را،
تا زندگی کردن، هنر من باشد.
برای توشۀ راه،
به جز لبخندی که تمام زیبایی دیروز را در چند ثانیه خلاصه میکند،
لبخندی که کافیست،
بارِ هیچ تکهای از دیروز را به دوش نخواهم کشید.
چمدانم را میبندم.
باید بروم. جاده بیرنگ است، خالیست.
و من،
«گم شدهام، میچرخم، و میچرخم، میترسم، و نمیدانم.»
اما راهی نمانده. فردا نزدیک است.
فردا نزدیک است و این نزدیکی، موجهایم را کمی رام میکند.
من غرق نخواهم شد. من زندهام.
و فردا نزدیک است. میبینمش. میبینم. میبینم.
دیروزِ من، ببخش مرا.
ببخش که میروم.
اما باید رفت. همیشه باید رفت.
کاش تو امروزِ من بودی، و کاش تو فردای من میشدی.
اما باید رفت، همیشه باید رفت.
و مقصد،
همیشه
فرداست.
میبینم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اكسير همدلى
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای الف و رها شدن از زندان به کمک نور
مطلبی دیگر از این انتشارات
آسمان، ماهی، تُنگ