میانِ من و خورشید

روزی که دانستم میان من و خورشید
پیوندی‌ست،
سوختن را در آغوش گرفتم.
و خاکستری که بر دوش می‌کشم،
نشانی از پرتو خورشید است
که از چشمانم به آن گوشه‌ی خالیِ دنیا می‌ریزد؛
و نه استخوان‌های خانه‌ای را گرم می‌کند،
و نه گلبرگ‌های نرگس را می‌رویاند.
میراث نور را اما
باید در رگ گردن ریخت،
تا روز خاموشیِ آسمان،
مرگ، فداکارانه از غرب طلوع کند؛
که سوختن
زیباتر از تاریکی‌ست.
میراث نور،
عاشقانه مردن است.