میرزا علی‌اکبرخان قزوینی

خانه‌ای بود در خیابان خانقاه در زاويه کوچه ظهيرالاسلام که استاد مدتی آن را کرایه کرده بود. خانه در هشتی کوچکی باز می شد و در دست راست هشتی، درِ اطاق نشیمن او بود که سه پله بالا می‌رفت و سه در رو به حیاط داشت. رفت و آمدهای زیادی در آن خانه انجام می‌شد. بزرگانی چون عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، عبدالحسین هژیر، آقایان نصراله فلسفی، مجتبی مینوی و سعید نفیسی. شب‌هایی را هم با استاد تا سحر سرمی‌کردند. خانه با شعله‌ی ادبیات و شعر و داستان گرم می‌شد و در محافل دیگر ادبی، قصه‌ی شب‌نشینی‌های خانه‌ی «استاد دهخدا» نقل مجلس شده بود.

کمی درباره‌ی استاد دهخدا بنویسم، بعد دوباره برگردم به قصه‌ی اصلی:

۱۲۵۷ خورشیدی در تهران و در محله‌ی سنگلج، صدای گریه‌اش پیچید. پدرش خان باباخان که سپاهی بود و از ملاکان متوسط قزوین بود، پیش از زاده شدن وی از قزوین خارج شد و دار و ندار خود را فروخت و در تهران اقامت گزیده بود. هنگامی که او 9 ساله بود، پدرش در بروجرد فوت کرد. لذا تربیت وی افتاد گردن مادرش.

کمی که گذشت، خبر تاسیس «مدرسه‌ی علوم سیاسی» (وابسته به امور خارجه – 1278) سر زبان‌ها افتاد. علی‌اکبر هم در آزمون ورودی شرکت کرد و پذیرفته شد. معلم ادبیات آن مدرسه - محمدحسین فروغی- که ادیبی تمام‌عیار بود، خبر ورود دهخدا را شنید و خوشحال شد که چنین شخصیتی در آن مدرسه تحصیل می‌کند. چرا که دهخدا به‌علت هم‌جواری خانه‌ی پدری با منزل «شیخ هادی نجم‌آبادی» بسیار از محضر وی در ادبیات تعلیم گرفته بود. خلاصه گاهی کلاس‌های ادبیات، به دوش دهخدا می‌افتاد و او از آغاز، معلمی را تجربه می‌کرد.

دهخدا مدرسه را تمام کرد. حالا به او «میرزا علی‌اکبرخان قزوینی» می‌گفتند. به خدمت وزارت خارجه درآمد و به سفر رفت. وقتی بازگشت، در ایران زمزمه‌های مشروطیت به گوش می‌رسید. دهخدا افتاد به مقاله‌نویسی و روزنامه‌نگاری در بستر انقلاب مشروطه؛ اما نوشته‌های او صرفا به سیاست محدود نمی‌شد. قلم ادبی او، با روانیِ فراوانی روی کاغذ می‌دوید.


قصد ندارم که کتاب‌هایش را یک‌به‌یک بشمارم؛ پس برگردیم به قصه‌ی خودمان:

آقای سعید نفیسی در خاطرات خود نقل می‌کند که ما شب‌های زیادی را با استاد می‌گذراندیم. مرحوم دهخدا پی‌در‌پی سیگار می‌کشید و خاکستر سیگار و چوب سوخته‌ی کبریت را هرجا می‌رسید می‌انداخت. از عجایب این بود که قلم و دوات مرتبی نداشت و بسیار شد که با سر سوخته‌ی کبریت چیزی بنویسد. بارها مدادش را جایی می‌گذاشت و فراموش می‌کرد و در به در دنبالش می‌گشت، اما نمی‌یافتش. روی هر کاغذپاره‌ای که می‌یافت، یادداشت می‌نوشت. مکرر روی پاکت شیرینی یا میوه و روی کاغذپاره‌ای که سیگار در آن پیچیده بودند، یادداشت کرده‌بود. گاهی قوطی خالی کبریت را پاره و روی بخش سفید آن یادداشتی می‌کرد.

وصیتش را هم مختصرا روی یکی از قوطی‌های سیگار نوشت که: فیش‌های لغت دردست آقای دکتر معین خواهد بود. از الف تا یاء نوشته شده است.هیچ چیز از آن نباید افزود و کاست.