نامه، لوبیا سبز و کمی بابونه!

سلام ماهی کوچولو عزیز!
قلم را در دست گرفته‌ام و به حرف‌هایی که نمی‌توانم به تو بگویم فکر میکنم. به نظرت دختری مانند من ممکن است چند رازِ وحشتناک را در قلبش جای داده باشد؟ شجاعانه حدس بزن دوست من، و مرا دست کم نگیر!
(مدتی بعد)
نامه‌ی قبلی و قبل‌تر از آن را که برایت نوشتم به یاد داری؟ بیا تمام آن حرف‌ها را فراموش کنیم. تمام آن گل‌های بابونه و سنجاقک‌های سرگردان را. میخواهم خیال کنم این اولین و آخرین فرصت من برای نامه نوشتن به توست؛ آنوقت جای دادن تمام احساساتم در یک تکه کاغذ کهنه، کار چندان سختی نخواهد بود؛ آخر این روزها افکارم شلوغ و دست و پا گیر شده است و جای زخم‌هایم درد میکند؛ زخم‌هایی که بر روی تن من نیست!
بله، چون هنوز هم افکار مالیخولیایی سراغم می‌آیند. این را در نامه‌هایم نگفته‌ام ولی اگر مرا خوب بشناسی_ که دیگر چندان مطمئن نیستم_ میدانی که میتوانم تا چه اندازه شکنجه‌گر باشم! (آیا چنین حقیقت تلخی مایه‌ی تاسف است؟)
در یکی از روزهای قبل خودم را با تصورِ خیالی غیرممکن آزار میدادم. ناخواسته بود. کنترلش از دستم در رفت. و بعد متوجه شدم بیش از حد نرمالش به احساساتم لطمه زده‌ام و نیاز به کمی کیک شکلاتی دارم تا انرژیِ از دست رفته‌ام را در بین تکه‌های شیرین آن پیدا کنم. اوه باید چهره‌ام را می‌دیدی: افتضاح شده بودم؛ یک افتضاح خنده‌دار! چه بد (شاید هم چه خوب) که نمیتوانستم جلوی خنده‌هایم را با دیدن چشمانِ خیس و سُرخم بگیرم.
تصورش را بکن عزیزم: دختری با موهایی شلخته*، معتاد به عطرهای فرانسوی، با چشمانی اشک آلود و لب‌هایی به شدت خندان... آه خداجون! هنوز هم احمقانه است.
[* امیدوارم خیال نکنی که دیگر به خودم‌ نمیرسم. نخیر‌ر جانِ من! من ⅔ دورانِ کلافگی را از سر گذرانده‌ام و حالا سعی دارم پرانرژی و بانشاط و مثبت‌اندیش باشم؛ هر سه در آنِ واحد! این تصمیم نه تنها یک جنبش درونی‌ست، بلکه مرا دل‌انگیز هم کرده است؛ شک ندارم؛ البته بجز موهایم. وقتی از موهای شلخته مینویسم، مرا با سر و وضعی نابسامان تجسم نکن! حالم خوب است، سالم هستم و موهایم را شانه زده‌ام. بخاطر همینم هست که شلخته به نظر می‌آیم...]
میبینی ماهی کوچولو؟ با وجود تمام تغییراتی که خواسته یا ناخواسته کرده‌ام، خُل وضعی‌ام تکان نخورده!
امیدوارم این خبر تو را آزرده نکند، اما دیگر هیچ شکی نیست که دیوانه شده‌ام؛ اگرچه لازم است این نکته را روشن کنم که منظورم از دیوانگی، یک جنون عاشقانه نیست. نه عزیزم، من نمونه‌ی بارز یک کله‌شق هستم؛ به حدی که اگر کله‌شقی، شیطنت، تصميمات ناگهانی در عین حال استفاده‌ی افراطی از منطق که تضادی ناملموس را به وجود می‌آورند، از روحم پاک کنی، چیزی بجز خروارها موی خرماییِ پف کرده و چندین لیتر عطر پینک پیرل که آن را هم افراطی با دست و دلبازی روی خودم خالی میکنم، باقی نخواهد ماند؛ ولی این بد نیست، مگر نه؟!
(مدتی بعد)
میدانم که تو این نامه را یک نفس خواهی خواند. با این حال واجب میدانم بخاطر وقفه‌ای چند دقیقه‌ای که در این بِین پیش آمد از تو عذرخواهی کنم.
یادت که نرفته خوش قلبِ مهربان؟ من‌ یک بانوی خانه‌دار هستم! باید لوبیا سبزهای منجمد را تفت بدهم و ناخونکی هم به رب گوجه فرنگی بزنم. نه بخاطر آنکه از طعم شیرین و عجیبش خوشم می‌آید؛ اصلا و به هیچ وجه! فقط به این دلیل که در این لحظه، ضروری به نظر میرسید.
در ضمن، مرا ببخش که در جهان دیگری سِیر میکنم. این روزها پیدا کردن من کار آسانی نیست و تقریبا هیچوقت در دسترس نیستم. گمان می‌کنم شکار نادر‌ترین گونه‌ی جانوری که قدرت نامرئی شدن و سفر در زمان را هم داشته باشد، به مراتب راحت‌تر از مواجه شدن با من است؛ اما لطفا بیا همه‌اش را بگذاریم به پای گرفتاری‌های درجه یک این روزها! بخشی از آن را هم به گردن جین وبستر و کتاب‌هایش می‌اندازم!
آه کتاب. کتاب، کتاب...
در این دو ماه یک ماه و نیم، چهار کتاب را با موفقیت به پایان رسانده‌ام. ماهی کوچولو! به نظرت این طبع شاعرانه و قدرت نویسندگی از کجا آمده؟‌
متوجه شده‌ام که اگر به قدر کافی نخوانم، نمیتوانم بنویسم! واگر ننویسم، نمیتوانم به قدر کافی بخوانم. وای خداجون... ریتم آهنگین این ارتباط دو طرفه را ستایش میکنم. به نظرت چرخه‌ی زیبایی نیست؟ البته که هست. ای کاش تمام زندگی را توالیِ تکراری خواندن و نوشتن پُر میکرد؛ اما باعث تاسف است که خوردن و خوابیدن آسان‌تر تکرار میشود.
(بسیار بعدتر)
هوا تاریک شده و نامه‌ی من هنوز ناتمام است.
ای کاش میتوانستم کمی از اتفاقاتی که بر من گذشته را برایت بنویسم. آنوقت، شاید... خیلی چیزها در ذهنت معنای تازه‌ای پیدا میکردند؛ اما بعید می‌دانم تحمل شنیدنش را داشته باشی فعلا زمان مناسبی برای اینجور حرف‌ها نیست. بجایش بگذار از تو بگویم. نوشتن از تو برای هردویمان سرگرم کننده‌ است: بعضی وقت‌ها فکر میکنم بیش از حد مشغله داری؛ با وجود اینکه خودم هم کارهای بسیاری دارم که باید به همه‌شان سر و سامان بدهم. (کارهای دخترانه وقت زیادی از آدم میگیرند)؛ اما تو مانند سیاستمدارها شده‌ای. هیچوقت نیستی در حالی که همیشه حرف توست. حال گمان نمیکنی به کمی زندگی با فراغ بال نیازمندی؟
سیاستمدار دست نیافتنی!
چندین روز پیش، دردسری برایم پیش آمده بود؛ آه یک مشکل بزرگِ واقعی بود. ترسیده بودم و احساس می‌کردم حضور تو می‌تواند همه چیز را روبه‌راه کند؛ ولی تو کجا بودی؟ حدس میزنم در فکرِ وضع قوانین جدید مملکتی، با دیگر مردمان اهل سیاست، چای و کلوچه‌ی نارگیلی میخوردی! یا هر ماجرایی شبیه به این. با این حال عزیزم، میخواهم بدانی که من از عهده‌اش بر آمدم و قصد دارم در این نامه‌ی پُر از خط خطی، درست مثل یک دوشیزه‌‌ی اصیل، به تو فخر بفروشم. این را هم بدان که پس از آن ماجرا، اتفاقات مشابه بسیاری را به خوبی حل و فصل کردم که در نوعِ خودش، ستودنی‌ست. (البته منتظر تحسینت نمیمانم)
بگذریم! خودت هم خوب میدانی که این حرف‌ها را نوشتم تا از حقایق فرار کنم: راستش را بخواهی در اینجا، تمام این بابونه‌ها، دیگر نه عطری دارند و نه مرا به شور و شوق می‌اندازند. شده‌اند علف‌های هرز مزاحمی که تنها راهم را بند می‌آورند؛ البته واضح است که امکان ندارد این شهرِ پر از بابونه را از گُل تهی کرد؛ اما می‌شود به جایی دیگر رفت. مگر نه؟ جایی که ژیپسوفیلا و پیونی و رز سرخ داشته باشد. بعله، یک ترکیب بی نقص!
میدانستی که من عاشق ژیپسوفیلای سفید و پیونی صورتی هستم؟ بعید می‌دانم. در این مدت خیلی چیزها بر من گذشته که کسی از آنها خبر ندارد. تو هم نمیدانی. عزیزِ من... تو هیچ چیز نمیدانی؛ اما ایرادی هم ندارد. تنها دانستن این خبر کافیست که قرار است به خانه‌ی تازه‌ای_ نقطه‌ای به دور از اینجا_ نقل مکان کنم. شاید غیرمنتظره باشد ولی من به شکلی غریزی به آینده امیدوارم...
ماهی کوچولو!
کاری پیش آمده و باید همین حالا این نامه را به پایان برسانم. باز هم برایت بابونه میفرستم؛ برای آخرین بار. لطفا قدر تک به تکشان را بدان و عشقت را از آنها دریغ نکن. پس از آن هم نامه‌ی دیگری برایت خواهم‌ نوشت؛ به زودیِ زود، و به محض آنکه دِین خودت را به این خانمِ جوانِ گرفتار ادا کردی!
...
پ. ن: فکر میکنی تَفت دادن کمی لوبیا سبز و گوشت، به من مجوزی می‌دهد تا غذای امروز را تحت تملک خود بدانم؟
پ. ن: خواهش میکنم بیشتر مراقب خودت باش، و خداحافظ!

متعلق به تو
در جایی
یک لحظه‌ای

انگیزه‌ی نوشتن، به مدد از کتاب دشمن عزیز!