پس تو 56 نفر رو به قتل رسوندی.

قاتل روی صندلی رو به روی بازجو نشست. بازجو گفت: «پس تو 56 نفر رو به قتل رسوندی.» قاتل لبخندی موذیانه زد. «56 نفر؟ با افتخار آره!» بازجو سر تکان داد و با لحنی خشک ادامه داد: «افتخار... پس از این کارِت لذت می بردی، انگیزه ی اصلیت از این کار چی بود؟» قاتل خاطراتش را مرور کرد و چهره اش نشان می داد غرق در لذت شده. جواب داد: «سادیسم! خب این کار تفریحم بود. از کارم لذت می بردم؛ مخصوصا وقتی سر شونو جدا می کردم و به دست و پا زدن شون می خندیدم...» بازجو مضطرب و عصبی شد: «خفه شو! دیگه ادامه نده. ببینم دستبند داری؟» قاتل با لحنی خونسرد گفت: «هنوز دستبند کادو نگرفتم ولی خب تو میتونی این لطفو در حقم بکنی.» بازجو، دختری جوان و تازه‌کار بود و طبیعتا به صحبت با یک قاتل زنجیره‌ای در قالب یک پسر جوان و خوش چهره عادت نداشت. به قاتل گفت: «داری منو دست میندازی؟» پسر درحالی که یک اَبرویش را بالا داده بود به دختر نگاه کرد. «یعنی انقد خسیسی که یه دستبند برام نمیخری؟» بازجو این جواب را نشنیده گرفت، یک دفترچه و مداد از کیفش بیرون آورد. «خب، حالا از جزئیات قتل هات برام بگو.» قاتل لحظه ای مکث کرد و به بازجو گفت: «فک کنم بهتره خودم تمومش کنم.» بعد به سرعت دستش را به طرف گردنِ دختر دراز کرد و ماگ شکلات داغ را از دستش گرفت و سر کشید. بازجو گفت: «عه! داشتم میخورم!» قاتل خندید و گفت: «هیس تازه‌کار! رسمی باش! ناسلامتی تو یه بازجویی و من یه قاتل، که البته دزدیِ ماگِ هات چاکلتِ سرکار خانم هم به لیست جرائمم اضافه شد.» دختر صدایش را صاف کرد و گفت: «بله، درسته. بریم سراغ ادامه بازجویی و جزئیات قتل ها.» قاتل سری از روی تاسف تکان داد و نگاهی به دختر کرد. «خب؟» دختر درحالی که دفترچه اش را باز می کرد جواب داد: «از نحوه انتخاب سوژه هات برام بگو. شنیدم بیشترِ مقتول ها مو ها و چشم های قهوه ای داشتن.» بعد با حالتی عصبی و مضطرب دسته ای از مو های قهوه ای اش را که جلوی صورتش آمده بود با دست به پشت گوشش پرتاب کرد. قاتل باز هم خندید. «خب، در دوست داشتنی بودنِ اون فرشته های قهوه ای شکی نیست. من اون ها رو به بقیه ترجیح میدم. خب تو هم مو هات قهوه ایه، واسه همینه که دارم راحت به جرائمم اعتراف می کنم. ولی در کل، من سوژه های مختلفی داشتم. بعضی ها بزرگ، بعضی ها کوچیک جثه تر، قهوه ای! سبز! آخرین سوژه یه موجودِ ملخ مانندِ بزرگ بود. پاشو کندم و هنوز هم باید توی کمدم باشه...» «ای عوضی!» بازجو از نحوه ای که قاتل، مقتول را توصیف کرده بود شاکی شده بود. موجودِ ملخ مانند؟ این نشانه ی خوبی نبود، قاتل احتمالا هیچ عذاب وجدانی را تجربه نمی کرد. «هی دختر! مودب باش خانم بازجو! عوضی؟ خودت گفتی جزئیات. تازه هنوز راجع به اون مارمولک هایی که بعد از اینکه به سرشون ضربه می زدم جیغ می کشیدن حرفی نزدم... تیکه های توی بقیه ی قسمت های خونه هم هست...» بازجو دست هایش را به نشانه ی سکوت به هم زد. «کافیه، کافیه.» و ادامه داد: «درباره ی شیوه ی قتل هات هم حرف نزن، ما مدارک زیادی داریم که شیوه ی کارِت رو نشون میده. قتل های وحشیانه. جنازه های تیکه تیکه شده؛ خون! علاوه بر اون ما یک شاهد عینی برای چند تا از قتل هات داریم.» «خون؟ شاهد عینی؟ خب اون کیه؟» «خلاف قانونه که بگم ولی... اون منم.» پسر چهره ی خشنی به خود گرفت. «شاهد، باید هرچه سریع تر از شر یک شاهد خلاص شد. به خصوص اگه بازجو هم باشه.» پسر بلند شد و ایستاد. هیکل عضلانی اش روی صورت دختر سایه می انداخت ولی برقِ فلز حتی در سایه هم در دستش دیده می شد. چاقو بود؟ نه! ظاهرا دستبند بود. «بگیر اینو ببند به دستت.» دختر دستبند را گرفت و به دستش بست و خندید. «عه این ست دستبنده رو خریدی؟ اون اول یه لحظه تو دستت دیدمش.» پسر لبخندی کج زد. «آره دختره ی خل و چل، از وقتی عضو اون کمپین حمایت از حشرات خانگی شدی خل و چل تر هم شدی. واسه همین خل بودنته که دوسِت دارم. ولی این بازجوییت چی بود وسط کافه؟ خب من کشتن حشراتو دوس دارم. سوسک های قهوه ای رو هم که باید کشت، دیگه جزئیات قتل رو از کجا در اوردی؟ فک کردی چون اونا قهوه ای ان؛ هم‌نوع هات ان؟» «نه چیزه...» «ببین، من پول دستبندو دادم چون می دونستم تو زورت میاد بخری ش، ست دستبند خوشگلی بود و خودت هم اون شب خوشت اومد. تو هم پول کافه رو حساب کن. خب کاری نداری؟ فعلا. فردا می بینمت.» «وایساااااا ببینم! تو چهار لیوان امریکنو خوردی و شکلات داغ منم ازم گرفتی!» «شکلات داغت... زیادی لفتش می دادی. بای بای!» «هی وایسا!» پسر از در خارج شد. جلوی در کافه یک سوسک دید و با پا آن را له کرد. «قتل 57 ام!» پسر نگاهی با تاسف به دختر کرد و زیر لب گفت: «واقعا این خُل حشراتی که می کشمو میشمره؟»