پیاده‌ی سفید

ملاقات با یک شطرنج‌باز آنتیک
ملاقات با یک شطرنج‌باز آنتیک

باران زده بود و هوا کمی نمناک شده بود و دم داشت. به همان دلیلی که همیشه دوست دارم از مسیرهای مختلف به خانه بروم (حتی درحد اینکه «هرروز از پیاده‌روی راست می‌رم، این‌بار از چپ برم») مسیرم را تغییر دادم. هجوم آن‌همه چتر، دیدم را مختل می‌کرد. پیچیدم توی کوچه‌ای که انگار از سال 1340 هیچ تغییری نکرده بود. چشمم خورد به مغازه‌ای قدیمی، بدون رنگ‌ولعاب و رزق‌وبرق، نه تابلویی نه ویترینی. نزدیک‌تر شدم. مردی مسن نشسته‌بود گوشه‌ی مغازه پشت میز کوچکش. سبیل نازکی داشت عینک باریکش هرلحظه ممکن بود از نوک دماغش سربخورد و بیفتد. داشت با دقت یک باستان‌شناس به صفحه‌ای که روی میزش بود نگاه می‌کرد. یک‌قدم دیگر برداشتم. مغازه‌ی شطرنج‌فروشی بود و تخته. قفسه‌ها پربودند از جزوات، مهره‌ها وصفحات خاک‌گرفته. بدون اینکه نگاهم کند گفت:

-«سفید یا سیاه؟»

گفتم: «جان؟»

گفت: «اگه حال و حوصله داری که چنددقیقه‌ای از بقیه‌ی چیزا دورشی، بیا داخل!»

جلوتر رفتم و بالای سرش ایستادم. سرش را بالا گرفت. چشم‌های خاکستری پرجانی داشت و نگاهش دقیق بود. گفتم:«سفید. معمولا سفید بازی می‌کنم.»

دوباره سرش را پایین انداخت: «اینجا همیشه مهمون سیاه بازی می‌کنه.»


نشستم. بازی شروع شد. اما این شطرنج، یک‌چیز متفاوت بود. مهره‌ها عجیب بودند. پیاده‌ها انگار نفس می‌کشیدند. رخ‌ها سایه می‌انداختند. اسب‌ها با هر حرکت، صدای شیهه‌ی دوری از دل صفحه درمی‌آوردند. حریفم هیچ‌وقت مستقیم نگاهم نمی‌کرد. برعکس من که بعد از هر حرکت، سریع سرم را بالا می‌آوردم و نگاهش می‌کردم.

با لحن خونسردی گفت: « این بازی، بیشتر از فکر، دل می‌خواد.»

اواخر بازی بود. پرسیدم:

« می‌تونم اسم شریفتونو بپرسم ؟»

_«آهی»

اسمش آهی بود و با گفتن این کلمه‌، چنان آه سردی کشید که یخ کردم.

چند مهره‌ی دیگر هم حرکت دادیم و تمام.

-«کیش‌ومات» و لبخند زدم. منتظر بودم که تحسینم کند. آرام مهره‌ها را برگرداند سرجای خودش. بعد دفترش را باز کرد و نوشت «38»!

برایم عجیب بود. سرگرداندم و به دیوارها نگاه کردم.چند عکس به دیوار بود و چند بریده‌روزنامه‌ی رنگ‌پریده. بلندشدم و رفتم سراغ عکس‌ها. گفت:

-«سارا خادمی. استادبزرگ شطرنج، زیر پرچم اسپانیا بازی می‌کنه.»

رو به عکس دیگری چرخیدم. گفت: «علیرضا فیروزجا... فرانسه...»؛ « میترا حجازی‌پور... فرانسه...»

دیگر دلم نمی‌خواست بشنوم. شنیدم اسم این پرچم‌های خارجی برایم مثل زهرمار تلخ بود.

برگشتم و نزدیک میز ایستادم: «استاد! عمدا به من باختید؟»

سرش را بالا آورد: «من استاد نیستم. من یه پیاده‌ام که رسید تا انتها و وزیر شد، بزرگ شد و قدکشید تا اینکه احساس کرد هیچ مهره‌ای بالاتر از خودش نیست.»

نشستم روبه‌رویش و نگاهش کردم. چشم‌هایش را می‌دزدید: «شایدم استادم. دارم به خودم یاد می‌دم که هنوز همون پیاده‌م.»

یاد دفترش افتادم و عددی که نوشته بود. گفتم: «بازم می‌تونم بیام؟»

-«آره! می‌خوای بری؟»

مچ دست چپم را نگاه کردم: «یه‌کم دیرم شده...»

-«هروقت خواستی دوباره بیا. دفعه‌ی بعد من سیاه می‌شم!»

کیفم را برداشتم و خداحافظی کردم. زیرلب با خودش گفت: « رفتن همیشه آخرِ راهه؛ ولی آخرین راه نیست »

------------------

پیرمرد جالبی بود. سه روز از این ملاقات می‌گذرد و من هنوز فرصت نکرده‌ام بروم پیشش. هنوز راهم به خیابان جمهوری، کوچه مسجد هدایت نیفتاده. اما همین‌که دوباره ببینمش، می‌آیم و شرحش برایتان را می‌نویسم.