پیشول یه گربه عادی (5)

اندکی حرف با خواننده ی عزیز : از اونجایی که داستان ها و رمانای پارتی در ویرگول طرفدار زیادی نداره و من ترجیح میدم داستانای پارتی و رمانامو برای خودم نگه دارم ، بنابراین فقط به خاطر مایا و دیگر طرفدراران پیشول اینو پست میکنم . پارتای داستان پیشول کمتر از 10 تاست و احتمالا 8 تا پارت داشته باشه .
پس از اتمام داستان پیشول شاید این داستانو برای خودم ویرایش کنم و در حد یه رمان گسترش بدم ولی متاسفانه وبا عرض شرمندگی پستش نخواهم کرد و البته بعد از پیشول دیگه داستان پارتی پست نمیکنم و معمولا داستان های کوتاه پست خواهم کرد .
باتشکر از همراهی گرانقدرتان



قسمتای قبلی :

یک

دو

سه

چهار



پارت پنجم :

- ببین چیزه ، اممم من یه جانورنمام ، خب توی این جهان این اصلا چیز عجیبی نیست ولی قاعدتا واسه تو خیلی عجیبه ، به آدمایی که میتونن به یه حیوون تغییر شکل بدن میگن جانورنما ، حیوونی که من بهش تغییر شکل میدم کلاغه ، پیشول هم منظورش همین بود ، خب من باید باهات صادق باشم ، گفتم هر چه زودتر بهت بگم بهتره چون اگه بیشتر به تعویق مینداختمش احتمالا تا ابد بهت نمیگفتمش. مشکل اینجاس که توی جهان ما تبدیل شدن به یه کلاغ نشونه ی خوبی نیست. خب الان میخوام بهت نشون بدم .

در تمام مدتی که داشت حرف میزد ماتم برده بود و حس میکردم روح دوباره داره منو توی خودش میکشه .

لحن حرف زدنش آروم بود ولی انگار کمی نگرانی لابه لای حرفاش پیچ و تاب میخورد .

وقتی حرفاش تموم میشه موهای سیاهش کم کم به پر های کلاغ تبدیل میشن ، پاهایش تبدیل به پاهای کلاغ میشه و...

...
...

جیغ کوتاهی میکشم ، صادقانه بگم صحنه ی خوشایندی نیست .

توی هوا پرواز میکنه و بعد از کمی دور زدن تو آسمون دوباره روی زمین برمیگرده . اینبار وقتی میخواد به شکل عادی برگرده رویم رو برمیگردونم .

-خب منو میبخشی ؟

جواب میدم:"آره بابا اشکالی نداره فقط یه خورده بیش از حد شوکه شدم"

هر دو میخندیم .

...
...

-نزدیک ترین آپارتمان مال ماست ، بیا دنبالم .

دنبالش به سمت نزدیک ترین آپارتمان میرم . کلید رو از جیبش در میاره و درو باز میکنه .

داخل آپارتمان ،دیوارای طوسی ، راه پله، آسانسور و چندین انباری با درهای سفید که بالاشون نام واحدی که از انباری استفاده میکنه رو نوشته ،میبینم. سوار آسانسور میشیم .

تو اتاقک آسانسور طبق معمول آینه ست، دیوارهای دورش و دکمه ی طبقه ها . آممم همه چیز بیش از حد عادیه...

به آخرین طبقه یعنی طبقه ی پنجم میریم و وارد واحد 9 میشیم .

در قسمت پذیرایی یه فرش دستبافت گل گلیه با رنگ سرخ آتشین ، بقیه ی خونه پارکته ، مبلمان بنفش ، دیوارای سفید و قابی از ایلیا و خونواده ش : پدرش با موهای طلایی ، پوست سفید ،چشمای آبی یخی ، کت وشلوار مشکی وقد بلندش .

مادرش با موهای مشکیش که دم اسبی بسته ، چشمای سبزش ،پوست سفیدش ، قد متوسط و پیراهن بلند سیاهش که تا پایین عکس رسیده.

دوتا خواهر بزرگترش ، اونی که بزرگتره کاملا شبیه پدر ایلیاس ، پیراهنش درست مثل پیراهن مادر ایلیاس با این تفاوت که رنگش زرده ، اونم موهاشو دم اسبی بسته .

خواهر دومی که کاملا شبیه مادرشه ، موهاشو بافته و اونم یه پیراهن سیاه شبیه مادرش پوشیده .

خود ایلیا هم با کت و شلوار سفیدش.

و در آخر برادر کوچیکه ، موهای سیاه و چشمای آبی یخی ،حالت چهره ش ترکیبی از پدر و مادرشه و به نظر میاد سنش کمتر از 15 سال باشه .

-به نظر میاد خیلی مجذوب این قاب عکس شدی.

میخنده و ادامه میده :"بزرگترین خواهرم اسمش ساراست و 24 سالشه ، دومین خواهر بزرگم تینا 20 سالشه ، خودم 16 سالمه و برادر کوچیم آرتین 12 سالشه . اونا رفتن مسافرت ، چون من امتحان ورودی داشتم منو نبردن ، واقعا بی انصافیه ."

برام سواله که امتحانی که داده برای ورودیِ چیه ؟ سازمان ؟ مدرسه ؟

ولی نمیدونم چرا جرعت پرسیدن این سوالو ندارم و به جاش چیز دیگه ای میپرسم :"پس این چند روزو تنهایی؟"

-آره ، چند دقیقه همین جا منتظر باش تا برم نقشه ی کشورو بیارم و سیرتاپیاز جهانمونو برات بگم ، بشین روی یکی از اون مبلا .

سرتکان میدم و میشینم روی مبل تا برگرده . خیلی مشتاقم که بالاخره به جواب سوالام میرسم .به دور و اطراف نگاه دقیق تری میندازم .

این واحد 3تا اتاق خواب داره که در های دوتاشون بسته س و وقتی ایلیا وارد سومین اتاق میشه در اونم میبنده .

پنجره ها با پرده ی بنفشی پوشانده شدن و نمیشه بیرونو دید . آشپزخونه هم از اینجا معلوم نیست ...

نمیخوام زیاد فضولی کنم ، شایدم روحی که تسخیرم کرده اینو نمیخواد ، فکر نکردن بهش سخته وقتی درست توی توعه .

بالاخره با یه نقشه ی نسبتا گنده از اتاق سومی بیرون میاد و درشو محکم میبنده .

روی مبل بنفش روبه رویی میشینه و شروع به صحبت میکنه :"وسط حرفم نپر باشه؟"

غرغرکنان میگم :"باشه باشه"

-"خب ما سیاره مون خیلی از سیاره ی شما کوچیک تره و جهانمون هم خیلی خیلی کوچیکه .

اینجا یه سیاره ی کوچیک به اسم نیمتانیاست و توی کهکشان ویچناس که البته تو این کهکشان فقط سیاره کوچولوی ما هست و خورشید و ماه ،خبری از سیاره های دیگه یا ستاره ها نیست و اگر یه خورده توی فضا جلو بری به یه سیاهچاله به سوی جهانتون میرسی و اونجا انتهای دنیای ماست.

ما به جهان شما میگیم جهان بی نهایت چون اینطور که به نظر میاد پایانی نداره ، جهان شما از طریق یه سیاهچاله تو کهکشان راه شیری به جهان ما میرسه ولی راه بازگشت نداره ، بنابراین ما از طریق سیاهچاله ها سفر نمیکنیم.

از لحاظ تاریخی ویچنا از زمان پیدایش بی نهایت وجود داشته ولی با این تفاوت که اونجا فاقد از هر نوع انسانی بوده و دیگر گونه ها فعالیت های وابسته به بینهایت رو به سختی انجام میدادن ، اونها به تدریج متوجه شدن نیاز به گونه ی انسان ها دارن تا بتونن فعالیت هاشونو راحت تر انجام بدن...

پس تصمیم گرفتن کاری کنن که هر سال 4 انسان به طور تصادفی دارای ویژگی خارق العاده ای بشن و با جهان ویچنا آشنا شن و مهم تر از همه در صورت تمایل اونجا کار وفعالیت کنن، فرزندان هر 4 تا انسان این ویژگی خارق العاده رو به ارث میبرن .

اونها که از همون اول وسیله ای آینه مانند با حرف v داشتن و با اون وسیله به بینهایت سفر میکردن تصمیم گرفتن گونه ی گربه های سخنگو رو مسئول راهنمایی این انسان ها و معرفی جهان ویچنا کنن و به هر گربه و انسانی از این وسیله ها بدن تا راحت با جهان ویچنا و بینهایت در ارتباط باشن و به راحتی سفر کنن.

4 تا ویژگی خاص ، 4 تا انسان خاص :

1 جانورنما ها : مثل خود من با این تفاوت که جانورنماهای ویچنا معمولا حیوونای درنده و قوی ای هستن تا بتونن نقش محافظ داشته باشن واسه همین کلاغ شدن من مساویه با به درد نخور بودنم .

تو کشور ما کلمه ی ارچی یعنی بیکار و به درد نخور و یه جورایی فحشه .

اولین جانورنما مثل من به کلاغ تبدیل میشده و اسمش ویانا بوده ، به من ربطی نداره که کدوم آدمی تو زمان عهد بوق از این اسمای جدید خبر داشته و اسم بچه شو گذاشته ویانا !

خلاصه که من تو این قضیه دستی ندارمم

2 همیشه جاودان ها : نمیرن بهشت یا جهنم عوضش تبدیل به روح میشن تا ابد و وقتی که روح بشن یه قدرت جدید به دست میارن مثل تسخیر کردن تو ، به نظرم مزخرف ترین گونه س .

اولین همیشه جاودان اسمش چنگیز بوده ، منظورم چنگیزخان مغول نیست منظورم یه خدابیامرز دیگه س .

3 ذهن خوان ها : معلومه دیگه ذهنتو میخونن .

با دو تا از ذهن خوان ها که دوقلو هستن دوستم ولی مامانم میگه بهشون نچسبم چون اگه جاسوس باشن اطلاعات درباره ی تو رو راحت از مغزم میکشن بیرون ولی به نظر نمیاد جاسوس باشن .

اولین ذهن خوان اسمش ن نمیدونم چی چی بوده یه آقایی بوده حرف اول اسمش ن بوده معلوم نیست اسم واقعیش چی بوده به هر حال انگار آمریکایی بوده .

4 تابندگان : خب این یکی خود تویی . تابندگان به خاطر غول ها این نیرو رو د

داد میزنم :"شب شده باید برگردیم"

وبه ساعت اشاره میکنم ، ساعت 7 شبه و هوا این موقعا آروم آروم رو به تاریکی میره.

دلم میخواست بقیه ی حرفاشم بشنوم و واقعا ناراحتم که حرفاش نیمه تموم میمونه ، تازه کلی سوال جدیدم توی ذهنم شکل گرفته؛ ولی قول داده که قبل از تاریکی برگردیم، پس منم جلوی وسوسه م برای بیشتر شنیدن رو میگیرم . (اینکه وسوسه نشم کار خیلی سختیه چون تازه میخواست نیروی منو بهم بگه)

علاوه بر اینا غولا شبا میان بیرون بنابراین این که بیخیال بشم و برگردیم به تنها جای امن(خونه ی پیشول) بهترین کاره.

با اکراه جواب میده :" پریدی وسط حرفم . یکم دیر بشه مگه مهمه ؟ مگه نمیخوای همه چیو در مورد اینجا بدونی؟ این بهترین فرصته ، تازه میخواستم بگم نیروی تو چیه بعد میگی برگردیم ؟ ما جایی نمیریم ."

در حالی که نگاهم به سقفه میگم:" پس غولا چی ؟ شبا میان بیرون."

-چندشبیه از دنبال تو گشتن ناامید شدن و دیگه نمیان ، مامانت بیش از حد حساسه . البته به من اعتماد زیادی داره چون مامانامون سال هاست که دوستای صمیمی هستن؛مگرنه بهم اجازه نمیداد تو رو با خودم ببرم ، اگه آدم بدی بودم میتونستم کلی بلا سرت بیارم . بیخیال مگه قراره چی بشه ؟ اصلا تا نیمه شب اینجا باشیم بعد برگردیم چه اشکالی داره ؟ مامانت یه خرده نگران میشه همین .

پس واسه همین مامانم انقدر راحت اجازه داد... ولی ایلیا با این کارش قابل اعتماد بودنش رو خدشه دار میکنه ، شاید دیگه مامانم بهش اعتماد نکنه .

رفتار ایلیا خیلی احمقانه ست ، یعنی چی که بیخیال ؟

حس میکنم دمای بدنم بالا میره و از عصبانیت آتیش میگیرم.

کلمات مثل ماهی ای که از تنگ فرار میکنه از دهنم بیرون میریزن :"تو دیوونه ای"

تزئینی و بسیار بی ربط
تزئینی و بسیار بی ربط


پی نوشت : با تشکر از تاتسو که به من در نوشتن این داستان کمک بسیاری کرد . ممنون که خوندین و امیدوارم لذت برده باشید ??