بسه دیگه پیش رفتن،خوش گذشت!
چهار _ روزمرگی چهار آدم
این نوشته صرفا بیان روزمره است. هیچ انسانی به روزمرگی ها و واقعیت داشتن آنها اهمیت نمی دهد. من هم اهمیت نمی دهم؛ نه به روزمرگی ها و نه به حقیقت شان. در زندگی مسائلی مهم تر برای اهمیت دادن ست. شما هم اهمیت ندهید. همیشه چیزی بهتر از «روزمره» برای خواندن است.
تو یک هفته ای که گذشت بعد مدت ها چهار نفر رو دیدم.(صدای تشویق برای دیدن چهاااار نفر بعد دو ماه! ). مامان بزرگ ، دوست دوران کودکی، بچه فامیل و استادم. هر کدوم یک جای متفاوت شهر. مامان بزرگ تو خونه پرنور و دلگیرش، دوستم تو کافه کنار پاساژ، بچه فامیل تو پارک و استادم تو آموزشگاه.
با هر کدومشون به روشی که به نظر _متمدنانه_ بیاد سلام و علیک کردم و وظیفه ادامه دادن مکالمه رو با سوال ِکلی و کار راه بندازِ « چه خبرا، اوضاع چطور پیش میره ؟» واگذار کردم ... همشون از این فرصت که بدون ذره ای اتلاف وقت به دست اومده بود استقبال کردن و بی درنگ از هر درِ دیده و ندیده ای حرف زدن... کار و درس، تنهایی، سلامتی، آینده و پول در آوردن .... کار من چی بود؟ تکون دادن سر و تایید کردن؟ کشوندن بحث سمت خودم و ادامه دادن با جمله «اتفاقا منم » ؟ نه! نه! اصلا و ابدا. من فقط خیره شدم تو تخم چشمای هر کدوم، دهنم رو با هر جویدنی ممکن جنبوندم، آب و چایی و آدامس بالا انداختم و تا جایی که تمرکز اجازه می داد گوش کردم...
یک. مامان بزرگ
مامان بزرگ باز هم از درد بی حد و اندازه کمر می گفت. اینکه حتی با واکر (walker) هم راه رفتن براش سخت شده و جدیدا روزی چند ساعت روی مبل جلو در میشینه و از در باز آپارتمان بالا پایین رفتن آسانسور و رفت و آمد همسایه ها رو نگاه میکنه.(کنترل میکنه ✓) دقیقا به همون ظرافت و مهارتی که هر مامور مخفی برای سازمان جاسوسی کار میکنه. مثلا مامان بزرگ من میدونه که داماد طبقه چهار هر سه روز یک بار برای مادرزنش خریدای خونه رو انجام میده و به دختراش که بعد مرگ همسرش پیش مادر بزرگشون زندگی میکنن سر میزنه. میدونه که بچه های طبقه اول برای کوچیک ترین بار از آسانسور استفاده می کنن و آخر هر هفته به شهر پدریشون برمیگردن. میدونه بچه های طبقه سوم سر ارث و میراث باهم درگیرن ولی بازم هر جمعه کنار هم جمع میشن و آبگوشت و کباب و پلو بر بدن میزنن.
مامان بزرگ من به طرز عجیبی همه چی رو درباره همه کس میدونه. همسایه ها و عادات و روزمره شون. انگار این اخبار درون آپارتمانی و پیگیری اتفاقات براش یک جور سرگرمی به حساب میاد. یک تفریح ِ دائمی برای دووم آوردن تو خونه ای که توش خبری نیست. مامان بزرگ تا سالها وظیفه جابه جایی اخبار بین همسایه های محل و خانومای مسجد رو بر عهده داشته و حالا حوزه کاریش رو به آپارتمانی که توش زندگی می کنه تقلیل داده ولی بازم تا حد ممکن به کار دیرینه اش وفاداره. با دقت مشاهده میکنه، به یاد می سپره و با هیجان و اغراق برای دیگران تعریف میکنه. مامان بزرگ ذاتا یک خبرنگاره. یک خبرنگار که در حوزه خانواده، با گرایش روابط بین الملل فعالیت میکنه. تنها مشکل اینکه سواد نداره. یعنی به جز قرآن و اعداد نمیتونه چیزی بخونه و بنویسه . صد حیف و جای افسوس که کشف های مامان بزرگ از همسایه ها جایی ثبت نمیشه. البته خیلی هم مهم نیست چون کسی به روزمرگی مردم اهمیت نمیده.
دو. دوست دوران کودکی
زهرا برای عصر پیام داده. ساعت ۶ کافه ای در طبقه دوم پاساژ. پنج دقیقه زودتر میرسم و پشت میزی وسط کافه پیداش میکنم و از اینکه هنوز مثل تصوراتم باقی مونده خوشحال میشم. همون بچه ۱۰ ساله تو کالبدی غول پیکر. فقط کمی سردتر، حساس و تپل تر .
بی درنگ سوال راه گشا «چه خبر؟ اوضاع احوال چطور پیش میره؟» رو میپرسم و یک آب طالبی و چایی سفارش می دم. شروع میکنه. از برنامه ش برای کنکور ارشد و راه انداختن پیج فروش لوازم التحریر میگه. چند ماهی برای یک نفر کار میکرده و حالا میخواد «کسب و کار» خودش رو داشته باشه. بعد میره سراغ روابط عاطفیش و از آینده ای که با مردها متصوره. از خودش میگه که اعتماد به نفس کافی نداره و همین باعث بهم خوردن روابطش شده. از توجه زیاد از حد مرد ها میترسه و خودش رو لایق محبت دیگران نمیدونه. همین طور که ادامه میده آدامسمو مودبانه در میارم و دوباره تو تخم چشماش خیره میشم. وانمود میکنم که به حرفاش گوش میدم. واقعا چرا باید از احساساتش خبر دار بشم؟ من اومدم اینجا که داستان روابط شکست خورده و حس ِ کمبود اعتماد به نفس دوست دوران کودکیم رو بشنوم؟ آخه چرا فکر میکنه که من به روزمرگی هاش اهمیت میدم؟ چرا فکر میکنه داستان های عاشقانه ش برام مهم و جذابن؟
سه. بچه فامیل (مائده)
مهمونی خونه بچه فامیله. یک جور عصرانه برای اینکه همه فامیل یک روز دور هم خوش باشن(!). هنوز یک ساعت از مهمونی نگذشته که مائده از مامانش اجازه میگیره و با اشاره سر میگه بریم پارک پشت خونشون. دستمو میکشه و بعد چند دقیقه به پارک میرسیم و روی نیمکت فلزی پشت درخت ها میشینیم. بلافاصله میپرسم «خب، چه میکنی؟ می خواستی چیزی بگی؟ همه چی خوب پیش میره؟». سرش رو پایین میندازه و میگه «نه، هیچی خوب نی. معلومه که نی. ندیدی الان واسه بیرون اومدن با تو هم باید اجازه می گرفتم. منو چسبیدن و ولم نمیکنن. نمیذارن تنها پامو از خونه بذارم بیرون. همش گیر و گیر و گیر. دیوونه م کردن. نه میذارن کار کنم و نه بهم پول میدن. میگن هرچی میخوای واست میخریم. خسته شدم واقعا... همین شنبه هم باید برم امتحان بدم. هیچی بارم نی.هیییچی. یکی از درسامو افتادم. بعضی وقتا به خدا میگم اینم زندگی بود به من دادی... همش اعصاب خوردی و درگیری... بقیه دوستام هر جا بخوان میرن و با هرکی بخوان میچرخن حالا من این وسط...» . بطری آب رو باز میکنم و درجا نصفشو میبلعم . وسط تاریکی پارک به تخم چشماش خیره م. وسط حرفش میپرم و بی هوا شروع میکنم به گفتن « فک کردی فقط خانواده تو بهت سخت میگیرن... فکر میکنی فقط نوجوونی تو داره تباه میشه؟ فقط تویی که داری تو این جامعه زندگی میکنی؟ هر جا بخوای میرسوننت و همه چی هم برات میخرن. یکم بهشون حق بده. بقیه آدما رو دیدی؟ تو از زندگی و روزمره بقیه دخترا و هم سن و سالات چی میدونی اخه؟!...»
چهار. استاد
ده دقیقه از کلاس باقی مونده و کار استاد تموم شده. گوشیش زنگ میخوره. صندلی چرخ دارشو سمت میز میکشونه و جواب میده.« آره، آره، چک واسه فرداست، میام پیشت، هماهنگ میکنم. نه بابا. خودش نیومد دیگه. منم بهش کاری ندارم. خودش میدونه... به من چه که کی بهش چی گفته... فعلا. اره میام. فعلا.»
بی مقدمه برمیگرده سمتم و میگه « واسه چک و اینا خیلی اذیت میکنن. آدم باید حواسش به کارای مالی باشه دیگه. اگه به خودم بود که اینجا الان رو هوا بود... باز خوبه سپهری هست کارا رو راست و ریس کنه. دیدیش دیگه؟!... خیلی حساب کتاب سرش میشه... فکر از منه و کارای مالی با اون... من اینجا نبودم قبلا... یک جا دیگه درس میدادم ولی سر همین مسائل مالی پولامو به باد دادم. هیچکسم پشتم واینستاد. نه مامان بابام نه داداشم. همه گفتن مقصر خودتی. ولی من سنم خیلی کم بود. تازه از سربازی برگشته بودم که کارمو شروع کردم. اول واسه... » کتاب و وسایلمو جمع میکنم و خیره تو تخم چشماش نگاه میکنم. بازم داستان و روزمره. بازم گوش کردن. چرا به حرفاش اهمیت میدم؟ چرا داستان زندگیش برام مهمه؟ قراره درس بگیرم؟ قراره از تجربه هاش استفاده کنم و تو زندگیم کمتر مسیر خطا برم؟ چرا دلم می خواد برام بیشتر بگه... چطوری این همه کار تو زندگیش کرده؟ چرا روزمرگی هاش برام مهمه؟ چرا میخوام این ده دقیقه تموم نشه؟ چرا تو تخم چشماش خیره م و حواسم پرت نمیشه؟...
این نوشته صرفا بیان روزمره بود . بعضی انسان ها به روزمرگی ها و واقعیت داشتن آنها اهمیت نمی دهند. من هم اهمیت نمی دادم؛ نه به روزمرگی ها و نه به حقیقت شان. فکر میکردم در زندگی مسائلی مهم تر برای اهمیت دادن ست. اما اشتباه می کردم. خیلی هم اشتباه میکردم. شما هم در اهمیت روزمرگی تجدید نظر کنید. شاید همیشه چیزی بهتر از «روزمره» برای خواندن باشد اما شنیدن روزمرگی بعضی آدم ها واقعا مهم تر از خواندن کتاب های« واقعا مهم» است.
* ممنونم از شمایی که این نوشته های پراکنده و روزمره رو خوندین.
* اگر دوست داشتین آهنگ گوش نواز (!) زیر رو هم بشنوید. شعرش یه جورایی به روزمره و روزمرگی و اهمیت لحظات زندگی نزدیکه. امیدوارم ازش لذت ببرین.
Frantic _METALLICA
If I could have my wasted days back
Would I use them to get back on track?
آیا اگر روز هایی را که بیهوده گذراندم باز دراختیار داشتم، از آنها برای بازگشت به روند (پیشرفت) استفاده می کردم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
راشِن رولت
مطلبی دیگر از این انتشارات
گوشواره؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
گل های آفتابگردان