من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
کودکِ درون...
کودکِ درون،
کدام گوشه از این مغز پر پیچ و خم نشستهای؟
از میان صداهایی که در سرم حرف میزنند، فریاد میکشند و نجوا میکنند، یکی لحن کودکانه دارد... تو هنوز زندهای.
آه، میدانم، دوست من، میدانم؛ دلت آزادی میخواهد. من زندان تواَم، زندان پروازهایت. هر سال که میگذرد، میلهها آهنینتر میشوند، و بالهایت پژمردهتر.
از من آزادی نخواه؛ زندانبان من نیستم، کلید در دستان من نیست.
از زمان بخواه آزادی را، از زمان بخواه که بایستد... با دستان کودکانهات، از پشت میلهها، با زمان بجنگ...
حدس میزنم امروز هفتسالهاي. مادرت، موهاي موجدارت را خرگوشي بسته و یک بلوز مغزپستهای با طرح پروانه به تن داری.
دیروز چطور؟ شاید دهساله بودی و بعد از آن که موهایت را پسرانه کوتاه کردی، عروسکت را در آغوش گرفتی و اشک ریختی.
فردا هم احتمالا سهساله میشوی و روی دیوارهای خانه را خطخطی میکنی.
من تو نیستم، اما تو منی؛ تمام چیزی که بودهام، هستم و خواهم بود، در تو خلاصه میشود.
تو مرا زندگی کردهای، تمام مرا.
پس نگاه کن. به جهان بزرگی که درونت جاری است نگاه کن.
از روز متولد شدن، آغاز را برایم بیاور. اولین دیدن و شنیدن و حرکت کردن را. آغاز را برایم بیاور. میخواهم معصومیت را باور کنم، گرچه دروغ است.
از چهارسالگی، ماژیک وایتبرد قرمزم را بیاور که همیشه اشتباه به دست میگرفتمش. روزهایی را برایم بیاور که نامم را با مدادرنگی آبی روی کاغذ بلغور میکردم.
از روز اول مدرسه، شعر روزهای هفته و رنگهای رنگینکمان را برایم بیاور. و بخوان. بخوان تا به یاد بیاورم که هیچ نمیدانم، حتی نام روزهای هفته و ترتیب رنگهای رنگینکمان را. بخوان تا یاد بگیرم «چهارشنبه» درست است، نه «چارشمبه».
از جشن تکلیف، سجادۀ رنگارنگم را برایم بیاور؛ میخواهم اولین نمازم را دوباره بخوانم. آن روز، گلهای چادر نمازم مشتاقانهتر خدا را صدا میزدند.
از کلاس پنجم، توپ فوتبال سبزرنگم را برایم بیاور؛ و آرزوهایی که با هر ضربۀ کفشهای خاکیام به توپ، بیشتر قد میکشیدند. تعجب پسربچههای فامیل را بیاور که برای اولین بار از یک دختر گل خورده بودند.
از دوازدهسالگی، عشقِ اولم را بیاور، بازیکن فوتبالی که آهنگهای شجریان را به یاد چشمهایش گوش میکردم. کودکانه دوستش میداشتم، بيدرد، بياشك. برايم عشق كودكانه بياور.
از چهاردهسالگی...
از چهاردهسالگی به بعد، چیزی برایم نیاور.
من در چهاردهسالگی تمام شدم؛ به جز جسد نیمهجانِ نوجوانی، چیزی براي آوردن پیدا نمیکنی.
لابهلای کتاب قصههای کودکیام، دنبال شاهزادهخانمی بگرد که قدرت جادویی داشت؛ و مردهها را زنده میکرد. بگو به نوجوانیام جان تازه ببخشد. بگو نجات دهد مرا.
و تو،
کودکِ درون،
بمان.
بمان و میلههای زندان را بشکن... میدانم که دستهایت کوچک و نحیف است، اما بشکن.
رها باش. در خیابانهایم پرسه بزن و لیلی بازی کن.
بی تو، مرگ نزدیکتر است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیشول،یه گربه عادی !
مطلبی دیگر از این انتشارات
به دَرَک، بیا بنویسیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آرزوی سوفیا