آرش


من اون مود‌هات رو دوسدارم که خودتی؛ از همونا که خجالت می‌کشی جلوی بقیه بروز بدی!

دیدی اومدم چه کِیفی کردم؟ تا در رو باز کردم، نگام که به نگات افتاد، تا لبخندِ تا‌-بناگوش-بازِت رو دیدم، فهمیدم که جای درستی اومدم! میدونی چرا؟ چون خودمم اینجوریم! دوسدارم احساسم رو همونجا که جرقه‌اش خورده میشه، بریزم بیرون؛ حالا هرکس می‌خواد دوروبرم باشه! میخواد خوشش بیاد، میخواد نیاد! مثلا یکیشون همون دوستت رضا! یادته که تا لَب‌خونیت با موزیک رو دید؛ هِد زدنا و حرکت-دستات رو دید، شک به دلش افتاد که شاید چیزی زدی و تو با مِتانتی که به سن و سالت نمی‌خورد، همون خنده‌ای که روی لبت بود رو‌ کِش دادی و گفتی که نه « لاوازا » خوردی؛ بدون توضیح اضافه‌ای! من ادامه‌ی حرفات رو توی دلم، برای خودم کلمه زدم!

برعکسِ اون، قبل از اینکه بیاد، دیدی چجوری پایه‌ی تحلیلِ موزیک شدم؟ دیدی چه با ذوق، از ذوقت، انگار قند توی دلم آب شده باشه، لیستِ موزیک‌پلیرم رو نشونت دادم و گفتم وسوسه‌ام کردی که موقع رفتن، همین موزیکِ موردعلاقه‌ی تو رو گوش میدم؟ دیدی چه صادقانه گفتم که باریستا باید اینجوری پرانرژی باشه!

راستی یادته دوستت گفت این چه سرووضعیِ که برای خودت درست کردی؛ متوجه نگاهم شدی که چه مشتاقانه قد و بالات رو برانداز می‌کردم؟ البته خب من خودم طرفدارِ تیپِ اِس‌لَشم! هرچی گشادتر بهتر ها!

یه کوچولو هم از شکرگزاری با رضا حرف زدین و اینکه چقدر با مدیتیشن موافقی و از عقایدت گفتی؛ اینکه خوب بودن یا نبودن، ربطی به اعتقاد داشتن یا نداشتن به خدا نداره... من اونجا داشتم « قمارباز » رو مرور می‌کردم و زیرچشمی حواسم بهت بود و دوسداشتم کتاب رو ول کنم و بیام بغلت کنم و یه ماچِ گنده به گونَت بچسبونم!

عجب قهوه‌ای برام زدی ها! هنوز وِلَم نکرده! اون یه شات که برای دوستم امین بردم هم همینجوری مشتی بود؛ اونم مثل من، به در و دیوار می‌خورد بس که انرژیش بالا بود!

همه‌ی این‌ها رو گفتم، یادم رفت از چیدمان کافه تعریف کنم! چه فضای دوستانه‌ای ترتیب داده بودی! صندلی‌های چوبیِ پایه-بلند با جای پا و میزهای گرد، با دیوارپوش‌های چوبی و سنگ آنتیک، چه خوش° هماهنگ شده بودن! اون قاب‌عکسِ شِنیِ متحرک، عجب ایده‌ی نابی بود! مرسی که گذاشتی بهش دست بزنم! همون‌طور که می‌گفتی، اون تصویری که با برعکس کردنش به وجود اومد هم باحال بود! اصلا همونجا که با روی باز، این اجازه رو بهم دادی، فهمیدم که ما با هم جوریم و قراره بهمون خوش‌بگذره!

راستی آرش، به شغل مورد علاقت بچسب؛ همین احساسِ مشترک، نسبت به آرایشگری، توی منم داره جوانه میزنه! خوشحالم برات که توی این سن و سال ( که اقلا هفت، هشت سال از من کوچکتری ) به این طرز فکر رسیدی! اون حسی که توی نگاهت بود، وقتی داشتی دستگاه قهوه‌ساز رو تمیز می‌کردی، من نسبت به قیچی و شانه دارم! تو عاشق تفاله‌های قهوه‌ی عصاره‌گیری شده‌ای و من، عاشق نرمه‌موهای بعد از اصلاح! تو یه حال خوب رو بعد از نوشیدن قهوه به آدم هدیه میدی و من همین حس رو وقتی طرف، خودش رو توی آینه برانداز می‌کنه، وقتی که مدل موهاش همونی شده که می‌خواسته! چه فرقی داره ها؟ هردومون باعث و بانیِ یه حالِ خوبیم!

خوشحالم که امروز حسین‌-اینا ( قهوه‌فروشیِ همیشگیم ) بسته بودن و طنابِ احساسِ خوبِ تو، من رو کِشوند اونجا و اینهمه هدیه‌ی بی‌قیمت رو مفت و مجانی، دودستِ ادب تقدیمم کرد! دمت گرم! من تا عمر دارم، تا به یه قهوه‌ی خوب فکر کنم، هرجا که باشم، تو اولین‌نفری هستی که عکسش جلوی چشمام ظاهر میشه! مراقب دلِ بی‌رنگت باش، دوستِ هم‌مسیر!