بعد از پیاده روی در زیر باران


کشتن کتابفروش دوباره من را دست به قلم کرد، با اینکه هنوز از موضوع اصلی آن سر در نیاورده ام اما خواندن بخش هایی از این کتاب باعث می شود میل به نوشتن در وجودم بیدار شود و بتوانم چند جمله ای را با شما در میان بگذرانم هر چند در این مدت هیچ حرف امیدوار کننده ای برای گفتن نداشته ام اما چه فرقی دارد، من انسان معروفی نیستم که بخواهم روی دیگران تاثیرگذار باشم و درست مثل بقیه مردم دلم می خواهد سر هیچ غر بزنم و از زمین و زمان گله کنم.

بعد از اینکه از خواب عصر بیدار شدم کمی کتاب خواندم ولی میلی به ادامه نداشتم و بیشتر دلم می خواست از خانه بیرون بزنم و هوایی تازه کنم. بدون اینکه بدانم کجا می خواهم بروم از خانه خارج شدم و با خود گفتم سوار اولین اتوبوسی می شوم که در ایستگاه توقف کند.

اتوبوسی که به سمت حرم میرفت تا قبل از رسیدن من از ایستگاه حرکت کرد و نتوانستم سوار آن بشوم. باران می بارید اما نه به شدت، بیشتر حالتی داشت که فقط سطح خیابان را کمی خیس کند، می شود گفت از آن شب هایی بود که باران مراعات حال عابران پیاده را می کرد و هوا نه سرد و نه گرم بلکه معتدل و پذیرای یک پیاده روی شبانه بود.

با اتوبوس بعدی به ایستگاه مترو رسیدم. با خودم کلنجار می رفتم که در کجای مسیر پیاده شوم و در نهایت شریعتی از مترو بیرون آمدم. هنوز هم باران عاشقانه می بارید ولی برای من که خالی از عشق بودم هم زیبا بود و کمی هم شاعرانه.

کمی به سمت خیابان احمدآباد رفتم، البته این را بگویم که آن طرف میدان شریعتی چای صلواتی می دادند. بعد از کمی پیشروی نظرم عوض شد و دوباره به سمت میدان شریعتی برگشتم و یک استکان چای که داخلش نبات داشت را از روی سکوی ایستگاه صلواتی برداشتم. توی هوای بارانی و سرد خوردن چای به همراه صدای مداحی که از بلندگو ها پخش می شد ترکیب آرام بخشی را ایجاد می کرد.

از استکان چای عکس می گیرم و برای خواهرم می فرستم. دلم می خواست او هم اینجا می بود و با هم در این هوای زیبا پیاده روی می کردیم. بعد از خوردن چای به سمت خیابان دانشگاه می روم هرچند که دلم می خواست که به سمت راهنمایی می رفتم اما در نهایت تصمیم گرفتم برای اینکه زودتر به خانه برگردم مسیری را انتخاب کنم که کوتاه تر باشد.

قدم زدن در خیابان دانشگاه آن هم وقتی هوا بارانی است و انعکاس نور چراغ مغازه ها و خودروها از روی زمین خیس به چشم می خورد، فورانی از خاطرات را به همراه دارد که با یادآوری هر کدام سینه ام درد می گیرد و دلم می خواهد در گوشه ای بنشینم و اشک بریزم اما مشکل آنجاست که احساسات در قلبم طلسم شده اند و اشکی در چشمانم باقی نمانده است.

بعد از طی کردن نیمی از طول مسیر خیابان دانشگاه دوباره به ایستگاه چای صلواتی دیگری می رسم و توقف می کنم تا یک استکان چای بخورم. این بار هم عکس می گیرم و برای خواهرم می فرستم، با این کار نشان می دهم که به یاد او هستم و دلم می خواست الان کنارم باشد.

به میدان شهدا می رسم و آنجا هم ایستگاه صلواتی چای هست که این بار دیگر توقف نمی کنم و مستقیم به سمت ایستگاه اتوبوس می روم. کمی منتظر می مانم که خواهرم جواب پیام هایی که برایش ارسال کرده ام را می دهد. او هم دلش گرفته است و دوست دارد که برود پیاده روی.

سوار اتوبوس می شوم که کمی هم شلوغ است. مردی میان سال که به سمت پیری میل دارد کنارم ایستاده است. در ایستگاه بعد عده ای از مسافران بدون اینکه کرایه شان را حساب کنند سوار می شوند، راننده در هر ایستگاه فریاد می زند که کارت بزنید اما بازهم عده ای توجه نمی کنند. همان مرد میانسال به حرف می آید و می گوید چرا مردم خودشان را برای هزارتومان مدیون می کنند و باب گفت و گو میان من و او باز می شود.

صحبت از این می شود که برکت از زندگی مردم رفته است و دیگر مثل گذشته برف و باران نمی بارد. داستان مردی را تعریف کرد که با دروغ و چابلوسی و فساد جایگاه و ثروتی را بدست آورده است ولی در نهایت همه چیز را از دست می دهد و به بدترین شکل ممکن می میرد.

مرد میانسال در ادامه می گوید که اگر به خدا ایمان داشته باشی و به او توکل کنی، همه مشکلاتت حل می شود و از در و دیوار می رسد جوری که خودت هم نمی دانی چطوری این همه نعمت برایت مهیا شده است. همانطور که حرف های او را تایید می کردم اما در دل می گفتم که متاسفانه مدتی می شود که این گونه سخنان پیامبر گونه برایم معنایی ندارند و من مدت هاست که ایمانم را از دست داده ام هرچند که مجبورم در ظاهر نشان دهم که خدایی وجود دارد که هواسش به همه چیز هست.




4 دی 1401