نانوا هم جوش شیرین می زند...
راه خانه را گم کرده ای
همیشه وقتی باران می بارد
صدای تو به گوش می رسد
هر قطره که می چکد روی صورتم
دستان تو را احساس می کنم
که گونه هایم را
نوازش می کنند
و بوی نم خاک
عطری جا مانده از رد پای تو
در جاده هایی که در آن ها قدم گذاشته ای
اما هیچ وقت
مسیر برگشت را
پیدا نکرده ای
پس باران شدی
و بر شهر باریدی
اشک شدی
و از گریه ی من
بر صورتم جاری شدی
ابر شدی
آسمان را تیره کرده ای
باد شدی
طوفان به پا کرده ای
اما هیچ گاه
راه خانه را
از جاده ها
پیدا نکرده ای
تنها باریدی و باریدی
اشک شدی
و از چشم من باریده ای...
آخرین بار
صورتت را کجا دیده ام
وقتی که باران می بارید؟
یا روزی که هوا بوی یاس می داد؟
حافظه ام مرا یاری نمی دهد
رنگ چشمانت
پیراهنی که پوشیده بودی
و کفش هایت
من کجا بودم
به چه فکر می کردم
و آخرین کلامی که گوش هایم
از تو شنید
هیچ کدام یادم نیست
نکند تو واقعی نبوده ای و من
یک عمر خیال می کرده ام که عاشقت بوده ام
نه
بیا و ثابت کن
که دروغ نبوده است
آن همه محبتی که
در دل من جا گذاشته ای
و عطری که هنوز
از موی تو
به مشامم می رسد
من خاطراتت را
از سر بی حواسی ام
گم کرده ام
من گناه کارم
و محکوم به نبودنت
بیا و ثابت کن
که روزی تو
واقعی بوده ای
عشق واقعی بوده
دوستی واقعی بوده
محبت واقعی بوده
و تو واقعی بوده ای...
18 آذر 1401
علی دادخواه
پ ن : از اینکه نظرهارو جواب نمی دم یا دیر جواب می دم ببخشید، بذارید پای حالم دگرگونم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردی که در ایستگاه مجسمه شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدم بُزُلگا.-.