تراوشات ذهن یک ماهی بی مغز
فواره ۱
چرا یادت میره ؟ چرا اون چیزی که هستی رو نمیبینی ؟ چشمهات ...
تا حالا خودت به چشم هات درست نگاه کردی ؟ توی آینه ی درون ات از عمق وجود بهشون نگاه کردی ؟ نه؟! ولی من دیدمشون توی لحظه ی اول باهمون نگاه اول . بهت بگم یا خودت میدونی ؟
چشم ها با آدمها حرف میزنند ... در سکوت ، در یک لحظه ، با یک نگاه کلی باهات حرف میزنند ، حتما این جمله معروف رو شنیدی : عشق در نگاه اول ، برای تعریف و تفصیرش طرف می شینه کلی داستان و نامه می نویسه ، اما یادش میره همش به همون نگاه اول شروع میشه .
آره به همین راحتی ، عشق یا یک نگاه شروع میشه ، مثل یک جریان ، یک رودخونه احساس ، مثل یک ... فواره
من چشم هات رو دیدم شاید خودت درست ندیدی هنوز ولی من دیدم
توی چشم های تو یک فواره بود
پر از حرف ، یک عالمه ، روزها و لحظه ها ، ساعت ها ...
به من بگو این فواره منبع اش کجاست ؟ چرا بعضی وقتها یک نگاه اینقدر حرف پشت اش داره ؟
هنوز نگفتی منبع فواره تو کجاست ؟ بیا بگردیم پیداش کنیم :
مغز ؟! نه فکر نکنم ، معمولا عقل بیشتر با زبان کار داره ، دقت کرده بودی ؟ بیشترین وقت و انرژی عقل اکثر آدمها برای حرف زدن هدر میره ، گفتم اکثر آدمها نه همشون ، لطفا بهم ایراد نگیر
به نظر من هرکی کمتر حرف میزنه عقلش بیشتر کار میکنه ، البته اگر با خودش حرف نزنه وقتی با بقیه حرف نمیزنه ، البته به نظر من اینطوریه ، تو کم حرفی ، یا شاید من زیاد حرف زدن ات رو ندیدم و صدات رو نشنیدم
البته که به نظرم زیاد هم نیازی بهش نیست ...
وقتی چشم هات اینقدر قشنگ حرف میزنند ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای مادر مهسا برای مادر آرمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
معجزهات چه میتواند باشد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس