مامان?

بیست هشت سال از من بزرگتر هست. اما طبق شناسنامه بخواهم حساب کنم می‌شود بیست ونه سال بزرگتر از من

بابا میگه: بهار به دنیا اومده ولی اون موقع ها تاریخ دقیقی دست پدر ومادر ها نبود، واسه همین تاریخ تولدش تو شناسنامه اسفند ثبت شده

روزهای کودکی، یادمه وقتی بهش تکیه میدادم، می‌نشستم تا موهامو روغن بزنه، بوی کرم داو روی دستاش موندگار بود.

از همون بچگی میدونستم دوستش دارم.

وقتی موهامو شونه می‌کرد.

وقتی برای من و خواهرم النگوهای شیشه ای قرمز رنگ خرید.

وقتی دوست داشت بچه هاش همیشه مرتب و مودب باشند.

وقتی سهم همه مون رو نگه می‌داشت و نمیذاشت ذره ای حق یکی از ما خورده بشه.

وقتی سواد نداره ولی همیشه حواسش به درس و مشقمون بود.

وقتی نمره انضباط براش از بیست ریاضی مهم تر بود.

وقتی اول دبستان، از سختی درس ها گله میکردم، گریه میکردم و اون از داداشم میخواست باهام درس ها رو کار کنه تا عقب نمونم.

وقتی میرفت خرید و قطعا یکی از خریدها گلسرهای زیبا برای من و خواهرم بود.

وقتی من و خواهرم دعوا میکردیم و اون بعد یه دعوای حسابی، با اون لحن مهربونش میگفت :خواهر نداشته و حالا که ما دونفر همدیگه رو داریم قدر همو بدونیم.

وقتی شیشه رفت تو پاش و من و خواهرم از شدت ترس گریه میکردیم و یه ماه تو بستر افتاد.

وقتی تب و بیماری امون ما رو می‌برید و اون پا به پای ما بیدار بود و نگران، اما ازمون میخواست قوی باشیم و زودتر خوب شیم.

وقتی ماه رمضون بیشتر از همیشه حواسش جمع مایی بود که روزه نبودیم.

وقتی تو عالم بچگی یه شب رو پشت بوم طی یک بحث بچگانه، بهش توهین شد. نتونستم ازش دفاع کنم و خودمو تو کمد اتاق قایم کردم و اشک ریختم. وقتی همون شب خیلی زود متوجه شد و اومد سراغم، با ناز ونوازش آرومم کرد و ازم خواست بی خیال حرفایی که شنیدم بشم و گریه نکنم.

وقتی اولین سفری که بدون ما رفت، سفر حج بود و با شنیدن صداش پشت گوشی ، نتونستم مقاومت کنم و زیر گریه زدم.

وقتی شبها قبل خواب ازم میخواد بسم الله بگم و بعد بخوابم.

وقتی دائما با چشماش حرکات بچه هاشو زیر نظر داره و زود همه چیز رو متوجه میشه.

وقتی تاخیر و دیر رسیدن به خونه پریشون و مضطربش میکنه وده دقیقه یکبار با ما تماس میگیره.

وقتی رفتیم دکتر و معلوم شد به پرکاری تیروئید مبتلا شدم. وقتی نگرانیش دو برابر شد. وقتی مطب دکتر شهر دیگه ای بود و هر سه ماه یکبار باید میرفتیم و تا دیر وقت تو مطب میموندیم. وقتی پا به پای من میومد و راضی بود از این کنار هم بودن، چون خیالش راحت میشد.

وقتی اول دبیرستان، یه عصر پاییز، با تاخیر رسیدم خونه و منظره رو به روم خودش بود، سه برادر، خواهرم، پسردایی ودختر عموم و همه بخاطر اون منتظر وایساده بودند.

وقتی متوجه شد دیابت داره و من دلداریش میدادم که طوری نیست، رعایت کنی، اتفاق خاصی نمیفته.

وقتی من درگیر روزهای نوجوانی و مدرسه و دوستان بودم و اون تنهایی به مطب دکتر میرفت و ساعت ها منتظر میموند.

وقتی در غیاب پدر، فکر میکردم اون قهرمانیه که خسته نمیشه واز پس همه چی برمیاد.

وقتی کم کم بیماری داشت اذیتش می‌کرد و ما هم اذیت می شدیم.

وقتی بزرگتر شدیم و دیدیم عوض شده، وقتی اعصابش ضعیف شده بود. وقتی فکر می‌کردیم چرا عوض شده، چرا اون آدم سابق نیست. وقتی نگرانی هامون بیشتر شد. وقتی حواسمون جمع تر شد.

وقتی اولین بار قندش افت کرد و من چهار صبح نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده. پدر و برادرم رو بیدار کردم و شوکه بودم و دعا میخوندم. وقتی پرستار گفت : افت قند خون و شماره 33 تو گوشم زنگ می‌خورد.

وقتی حالش خوب نبود و شب ها بین خواب و بیداری بودم.

وقتی بعد از افت قندش ترس از دست دادنش احاطه ام کرده بود.

وقتی یه صبح ماه رمضون فکر کردم برای همیشه از دستش دادم. وقتی اون لحظه به جنون رسیدم و فقط از خدا یه مهلت دیگه میخواستم که برش گردونه و نذاره از پیشمون بره. وقتی تو ماشین سرش روی پاهام بود و چشماش رو باز کرد، حرف زد و دنیا برام روشن شد.

وقتی بخاطر زخم پای دیابتی بستری شد. اشکهایی که تمومی نداشت و اضطرابی که همه ی وجودم رو گرفته بود.وقتی میگفت : شما رو به زحمت انداختم، خسته شدین. وقتی بهش دلداری میدادم و امید به اینکه دوباره حالش خوب میشه.

وقتی لطف خدا و اهل بیت «ع»، بار دیگه شامل حالمون شد و زخم پاش خوب شد و سالم به خونه برگشت.

وقتی نماز میخونه

وقتی دعا میکنه

وقتی میگه عصرها بریم، پیاده روی، قدم بزنیم. وقتی همه دوستش دارند.

وقتی عمه ی محبوبی هست.

وقتی زن عموی دوست داشتنی هست.

وقتی همسر دلسوزی هست.

وقتی زندگیشو دوست داره، همسر وبچه هاشو دوست داره. وقتی خواهر شوهر بازی بلد نیست و همه ی عروساشو دوست داره.

وقتی تازه، مادر شوهر شده اما حواسش به عروس و پسرش هست و هرچیزی که داشته باشیم، باهاشون قسمت میکنه.

وقتی که کنارمون چیپس میخوره.

وقتی تنها عضو خانواده است که لیموشیرین دوست داره و پدر فقط بخاطر اون لیمو شیرین میگیره.

وقتی میوه های مورد علاقش خرمالو و لیمو شیرین هست و من با این دو میوه، میانه ی خوبی ندارم.

وقتی صدام میزنه انسولینشو بزنم.

وقتی این همه از تاریخ میدونه و من ناراحتم که چه حیف، سواد نداره.

وقتی در نبود پدر، نذاشت آب تو دل ما تکون بخوره.

وقتی یه روز بارونی واسه مسابقه رفته بودم یه مدرسه ی دیگه و اون صبح تو خیابون اومده بود دنبالم، چون نگرانم شده بود.

وقتی زیارت عاشورا میخونم و ازم میخواد بلندتر بخونم تا بتونه تکرار کنه.

وقتی به صورت ماهش نگاه میکنم و تو دلم قربون صدقش میرم.

وقتی خنده هاش مسریه و ناخواسته ما هم خندمون میگیره.

وقتی دستپختش حرف نداره و همه ی فامیل دستپختش رو دوست دارند.

وقتی هیچکس اون نمیشه.

وقتی باهاش شوخی میکنم و اون روی اعتقاداتش حساسه.

وقتی هر ساعتی از شب که بیدار شه، میاد سراغ تک تکمون و نگاهمون میکنه.

وقتی هنوز نفهمیدم جای اون بودن یعنی چی؟

وقتی میگه تا جای من نباشی، حالمو نمیفهمی.

وقتی بهش میگم اگه مادر شدم، دوست ندارم نگرانی های مادرانه ی تو رو به ارث ببرم.

وقتی همین حالا نگرانی های دخترانه و خواهرانه گاهی زیادی شدت میگیره و من میدونم شبیه اون شدم.

وقتی رنگ سبز رو زیباترین رنگ دنیا میدونه.

وقتی کنارمون فوتبال نگاه میکنه و محض شوخی یه تیکه هم به تیم محبوبم میندازه.

وقتی موسیقی سنتی دوست داره.

وقتی صدای علیرضا افتخاری رو دوست داره.

وقتی نذر و نیاز میکنه و خدا جوابشو میده.

وقتی کربلا رفت و من خوشحال از اینکه به آرزوش رسید.

وقتی همیشه رو نماز خوندنمون تاکید میکنه.

وقتی هر یک از ما یه شب خونه نباشیم. دائما تو فکرمونه و میگه وقتی نباشه انگار هیچکس نیست.

وقتی بستنی میوه ای دوست داره.

وقتی افسردگی گرفتم و فقط امنیت آغوش اون میتونست آرومم کنه.

وقتی که میترسم و به آغوشش پناه میبرم.

وقتی در مقابل حرف دیگران ازم دفاع میکنه.

وقتی همدیگه رو دوست داریم.

وقتی این احساس دوست داشتن نیست، این عشقِ

وقتی میخوام همیشه باشه، همیشه باشند.

وقتی صداش زیباترین صدای دنیاست.

وقتی شنیدن صداش بهمون آرامش میده.

وقتی هست، همه چیز سرجای خودش قرار داره.

وقتی هنوز من همون دختر کوچولوی خجالتی ام.

وقتی ما پنج نفر همون بچه های حرف گوش وقانون مداری هستیم که فقط صبحانه حق خوردن شیرچای داشتیم و از چای خبری نبود.

وقتی حتی خوردن، یه حبه قند، ممنوع بود.

وقتی ما پنج نفر کنارش، کنار هر دوشون، زیر سایه شون، بزرگ شدیم، گریه کردیم، دعوا کردیم، زدیم، خوردیم، خندیدیم و اونا تماشا کردند. جدامون کردند، صدامون زدند، به آغوشمون کشیدند.

وقتی کنار هم تلویزیون تماشا کردیم. فیلم، سریال، فوتبال، وقتی هر کسی سهم خودش رو از برنامه های تلویزیون داشت.

وقتی خدا من رو با داشتن اونا سوپرایز کرد.

وقتی یه خانواده ایم و اون ستون خانواده است.

وقتی عشق خوابیده در نگاهش، هرگز محو شدنی نیست.

وقتی که ما همیشه بچه میمونیم و اون همیشه مامان ?


روز زن، مادر، بر همه ی بانوان ایران زمین و همه ی مادران مبارک ?

روز زن، مادر، بر همه ی بانوان و مادران ویرگولی هم مبارک ?

و روح مادران آسمانی شاد ?