نانوا هم جوش شیرین می زند...
مردی که در ایستگاه مجسمه شد
روی صندلی ایستگاه نشسته ام و به آن طرف خیابان نگاه می کنم که چند ساعت پیش از اتوبوس پیاده شده و به محل کار رفته ام و حال در چشم بهم زدنی در مسیر برگشت به خانه، در حالی که چشمانم را خواب گرفته است، منتظر هستم تا اتوبوس از راه برسد.
چه قدر زندگی در فاصله ی عرض یک خیابان، از ایستگاهی که صبح آنجا از اتوبوس پیاده می شوم تا ایستگاهی که دوباره سوار اتوبوس می شوم تا به خانه برگردم بی معنا جلوه می کند. انگار زمان همه چیز را فقط طی عبور از یک خیابان می بلعد.
اتوبوس دیر کرده است. به صد سال بعد فکر می کنم که اصلا وجود ندارم و بعد متوجه می شوم زندگی ام چقدر شبیه یک شوخی بی مزه است. همه ی آن چیزی که امروز برای آن زحمت می کشم، در چشم آیندگان مثل نسیمی ناپایدار است که از کنار آن ها عبور می کند و هیچ ذهنی حتی خاطره ای کوتاه از آنچه امروز تجربه کرده ام را در یاد نخواهد داشت.
من بین دو ایستگاه رفت و برگشت گیر افتاده ام. شبیه یک نفرین است در حالی که رنجی که می کشم هیچ اهمیتی برای جهان ندارد. من در صد سال بعد تبدیل به خاک می شوم. حال سوال این جاست که برای چه باید ادامه داد؟ برای چه باید زیست ؟
به خانه که می رسم بیهوش می شوم. می خوابم اما ذهنم هنوز در محل کار باقی مانده است. دوستم می گوید به دنیای کار خوش آمدی، روزشمار مرگ برایت شروع شده است. کمی که فکر می کنم می بینم بی راه هم نمی گوید. حتی سریع تر از سرعت نور به نقطه ی پایان نزدیک می شوم و این جور کار کردن هم بیشتر کمک می کند تا سرعت زمان بیشتر شود..
من به جای بیست و چهار ساعت، فقط هشت ساعت زنده ام، درست همان زمانی که باید در محل کار سپری کنم. بعد زمان به سرعت می گذرد و شانزده ساعت ناگهان ناپدید می شود و من همانطور که از شرکت خارج می شود، در چشم بهم زدنی درست ابتدای ورود به آنجا هستم. فقط می شود همانند یک زندانی که حکم ابد برایش بریده اند منتظر ماند، انتظاری بس طاقت فرسا و جان سوز تا شاید این رشته جایی پاره شود.
توی آیینه صورتم را نگاه می کنم، حتی دیگر خودم را نمی شناسم. کسی که قرار بود کارهای بزرگی انجام دهد، اما حالا اینجا ابتدای خط ایستاده است، نه، حتی خیلی عقب تر از نقطه ی شروع و شاید به جای اینکه رو به جلو حرکت کنم، به سمت عقب کشیده شده ام.
می دانم که زندگی مسابقه نیست، اما وقتی به بازی دعوت می شوی، باید همه ی شعارها و حرف های قشنگ را فراموش کنی. بعد متوجه می شوی که از همه عقب افتاده ای، حتی از خودت هم و هیچ راه جبرانی وجود ندارد. انگار از همان اول سرنوشت تو را در دسته ی بازنده ها قرار داده است و این بیشتر کمک می کند تا از بی معنایی زندگی رنج بکشم.
شاید فردا دیگر به خانه برنگردم و روی صندلی ایستگاه تا روز بعد به خوابی سنگین فرو روم تا بلکه اندکی از خستگی ام کاسته شود. باید در همان ایستگاه که زمان را می بلعد تا ابد زندگی کنم و از همان جا جهان را ببینم که همه چیز را به جلو می راند.
شاید در یکی از روزهایی که در ایستگاه از خواب بیدار می شوم، بفهمم که صد سال گذشته است و من هنوز به خاک تبدیل نشده ام. بعد می توانم از آیندگان سوال بپرسم که آیا از گذشته چیزی به یاد دارند؟ آیا می دانند مردی صد سال روی نیمکت ایستگاه خوابیده و هیچ گاه به خانه برنگشته است؟
اما بعید می دانم کسی چیزی را دیده باشد چون فکر می کنم من تا آن زمان در ایستگاه مرده ام و به جای اینکه به خاک تبدیل شوم، به مجسمه ی سنگی مردی تبدیل شده ام که روی نیمکت نشسته است و منتظر مانده تا صبح دیگری از راه برسد.
مردم مجسمه را به یکدیگر نشان می دهند و عده ای هم بی اهمیت از کنار آن عبور می کنند. این یادبود از گذشته تا به ابد در همان ایستگاه باقی می ماند. مردی که که زمان او را تبدیل به سنگ کرد تا همیشه در همان نیمکت چوبی تا ابد باقی بماند.
23 آبان 1401
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی کن تک تک لحظهها رو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فواره ۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس